اگر بخواهی هوایی و ارزان سفر کنی میبینی فاصله دو نقطه یک خط راست نیست، چهار هزار کرون است. باید چند بار هواپیما عوض کنی سالنهای انتظار را وجب کنی. مینشیند در کافه تریایی قهوهای مینوشد. پشت پنجرههای پانوراما، نشست و پرواز پرندهها را میبیند. بعد انتظاریون را دید میزند. بیشتر آنها سرگرم موبایلها، آی پدها هستند. چند نفری سر به هوا سقف را میشکافند. عدهای هم با چهرههای استاندبای انگار بین غریبهها دنبال آشنایی میگردند. شاید دارند به مکانهایی که پشت سر گذاشتهاند، به مقصدهایی که پیش روی دارند فکر میکنند. انگلیسی زبانها وقتکشی -کیل د تایم- میکنند سوئدی وقت گذرانی-دریوا تیدن- میکند. ایرانی هر دو را میکند.
انگار در وضعیت اضطراری یا در مه صبح گاهی گیرکردهاند و منتظرند تمام شود تا پیش روی را ببینند. پناهندهٔ این فضایهای خالی-غیر شخصی احساس میکند وارد سرزمین هیج کس شده است. جیب و کیفش را خالی میکند، با احساس بیوزنی از کنترل امنیتی میگذرد گیتها را دور میزند تا گمشده را پیدا کند. وقتگذرانی در فروشگاهها هم مالیات ندارد تازه ممکن است شانس بیاورد با شکلات حراجی دهنی شیرین کند.
اما این وضعیت اضطراری فقط خاص فرودگاهها نیست. در ایستگاهها، سکوها، قرار ملاقاتها وقتی اتوبوس، مترو یا رفیقی نازنینی دیر میرسد، صف خرید خیلی آهسته پیش میرود. احساس میکنی وسط «دوربین مخفی» ها گیر افتادهای، ناگهان همه آی پدها، موبایلها، چیزهایشان را در میآورند، دستمالی میکنند یا به آن خیره میشوند تا»آپ تو دیت» شوند
این دوست یونانی میگوید انگار هنر انتظار کشیدن رو به نابودی است»رواقیون» ما در این مواقع مثل آدم یک گوشه مینشستند سرخودشان را گرم میکردند و کاری به کار آی پد و مافیها نداشتند. حالا همه «مشّایی»شدهاند هی بحث میکنند، به کار همه آدمها و عالمها کار دارند، همه جا کامنت میگذارند.
اصلاً پشت سر این انتظارها، زمان دیگری هم هست؟ اگر رواقیون ما بودند دراین لحظات انتظار احتمالاً گوش تیز یا چشم باز میکردند تا ببیند دور و بر آدمها یا درون آنها چه میگذرد. این لحظات مثل فضاهای بازی است که هنگام قدم زدن در جنگل ناگهان جلوی پای ما سبزمیشود و در هیچ نقشهای نامی از آنها نیست.
دسته: خلیل پاکنیا
آلفردو-خلیل پاکنیا
چند سالی هر روز صبحها در ایستگاهِ دانشکده از قطار پیاده میشد. از کنار تیمارستان و پرستارها میگذشت. پیاده روِ خیابانی که از وسط جنگل میگذشت را پشت سر میگذاشت و یک راست به سر کار میرفت تا پشت میزش بنشیند و پروانهها را بشمارد. یک روز دید باید راهش را کج کند. داشتند سمت چپ پیاده رو، روی تپهٔ وسط جنگل زندان میساختند. یک سالی و اندی طول کشید تا دیوار بتونی ۶ متری بالا رفت، ۷۰۰ متری وسط جنگل دور زند تا دوباره راهش راست شد. حالا هرروز صبح که از کنار زندان میگذشت به دلیل نامعلومی سرش را بالا میگرفت تا میلههای پنجرهِ سلولها را ببیند و سعی میکرد زندگی آن طرف دیوار را تصور کند. ساختمان زندان از بیرون زیبا و آفتاب گیربود اما آنها که درون ساختمان بودند احتمالا رابطهٔ پیچیده تری با معماری داشتند.
این پیاده روی صبحگاهی هر روز یادآور مرز میان آزادی و اسارت بود. وقتی آدم در دمکراسی زندگی میکند خیلی راحت از یاد میبرد که آدمها در طول تاریخ به چه دلایلی به زندان افتادهاند و هنوز هم میافتند. چندی پیش آلفردو دوست اروگوئهای تعریف میکرد که پدرش در اواسط دههٔ ۷۰ – دوران حکومت نظامی- چندین سال را در زندان معروف «لیبرتات» گذرانده بود. زندان در نزدیکی دهکدهٔ «لیبرتات» قرار داشت و طنز روزگار نام «آزادی» به آن داده بود.. یک روز موقع نهار از کیفش چیزی در آورد و روی میز گذاشت. تکه استخوانی صاف و نسبتا بلند به عرص چند سانتی متر که احتمالا از سوپ نهاری جان سالم به در برده بود. پدرش با واکس با خطوطی ساده، نازک و سیاه، سلول را کشیده بود. یک میز، روی میز یک پاکت سیگار و یک کتاب و در پس زمینه، سایه روشنِ آزادی روی میلههای پنجره افتاده بود. چند ثانیهای این تکه استخوان کف دستم سنگینی میکرد. بعد به یاد چیزهایی افتادم که در زندان میساختند. شعرهایی با کمترین کلمات تا بتوانند راحت به خاطر بسپارند یا روی تکهٔ کوچک کاغذ سیگار یادداشت کنند. یا همین تکه استخوان که دههها را پشت سر گذاشت بر فراز اقیانوس اطلس پروازکرد و کف دستم قرار گرفت.
شاید زندان برای کسی که گرفتار آن نشده یا آشنایی،خویشاوندی آنجا نداشته، جای خیلی دوری باشد اما در چشم اندازی وسیعتر هیچکس نمیتواند مسلم فرض کند که هرگز گرفتار آن نمیشود. به نظر میرسد این آزادی است که موقتی است حتی اگر اینجا و اکنون برای ما بدیهی باشد. شاید به همین خاطر هر روز صبح وقتی از کنار زندان رد میشد برای چند ثانیه میرفت آن طرف دیوار و خیال میکرد مهم نیست ما کی هستیم و کجا، همه گاهی از کنار زندان رد میشویم.
«پاسها از شب گذشته است»- خلیل پاک نیا
هنوز چند نفری پراکنده، این گوشه و آن گوشه در لابی هتل نشستهاند مینوشند و گپ میزنند. مرد میان سالی کنار میز ما نشسته است. واکینگ هیکل با پیشانی بلند. کُت و شلواری شیک دارد. ته لیوان ویسکی روی میز جلوی اوست. اگر چانهاش درازتر بود میشد گفت شبیه «پیتر استورمارهٔ» خودمان است. لیوان را با ظرافت بالا میبرد. شاید لیوانهای آخر را مینوشد تا بلند شود و به اتاقش برود. پاهایش را دراز کرده، پیداست عادت دارد جای دیگران را اشغال کند. احتمالا همیشه با فرست کلاس سفر میکند.
یکی از گارسونها به طرف میز او میآید. دختری هیجده بیست ساله با قیافهای معمولی اما دوست داشتنی. تعجب میکنم چرا اینقدر نزدیک مرد ایستاده است. جملاتی به انگلیسی رد و بدل میشود اما صدای موزیک نمیگذارد درست بشنوم.
استور ماره با ته لهجه هلندی یا آلمانی میگوید:
– آی ویل پی یو وری وری ول
تاکید خاصی میکند روی کلمه «وری» که هم نگران کننده است و هم اطمینان بخش. احتمالا ادامه صحبت است
-نمیتوانیم جای دیگری برویم؟
دختر خانم از میز دور میشود انگار «پیتر استورماره» را نادیده میگیرد میرود پشت پیشخوان و با همکارانش پچ پچ میکند. به نظر میرسد هنوز پیش خانواده زندگی میکند. بعد از چند لحظه به سر میز «استورماره» برمیگردد. مرد میان سال پیشنهادش را تکرار میکند:
– آیم اِ وری وری ریچ مَن.
– یس آ ناو
حالا صدایش گرفتهتر است کمی مست است شاید. اما با ملاحظه حرف میزند. از همسرش میگوید که چقدر خوب و مهربان است و ادامه میداد «اما همه چیز بیمعناست. دلم میخواهد احساس….» بقیه جمله در موزیک جینگل بلز محو میشود. نمیشنوم دخترخانم چه میگوید اما دارد دقیق به مرد گوش میکند.
– دیس ایز وری کومپلیکیتد.
این آخرین جملهای است که میشنوم پیش آنکه صورت حساب را بپردازم و بیرون بزنم
.
تا «گونگزتردگوردن»، نزدیکترین ایستگاه مترو راه زیادی نیست. در ورودی مترو هم مرد میان سالی نشسته است انگار دو سه تا ژاکت زیر این کاپشن رنگ و رو رفته پوشیده، چون سرش به نیمه تنهاش نمیخورد عصایش را جا به جا میکند بعد دستش را دراز میکند. حالتی در چهرهاش هست که ناخودآگاه سلام میکنم
انگار در لباس مبدل است. روی کیسههای گدایش نوشته «من مالک فروشگاههای تعاونی هستم». موهای بلندش، از زیر کلاه سرخ بابانوئل پریشان روی پیشانی افتاده است چشمهای کم و بیش ماتش ما را دنبال میکند انگار میخواهد مخفیانه به قصر باز گردد تا از ربایندگان پنولوپه انتقام بگیرد اما تا آن وقت در پناه عصایش سکهای از مستهای آخرشب طلب میکند.
آتنا و عصای جادویش کجاست تا طراوت جوانی را به او باز گرداند. کجاست او تا بر فراز دریاها پرواز کند و نیروی مبارزه را به او باز گرداند، تا همه چیز را دوباره سر جای اولش باز گرداند.
ثانویه و اولیه-خلیل پاکنیا
گارسون که آمد طرف میز، پیرمرد همانطور که داشت هامبرگر نیمه پزِ خون آلود را میبرید نمیدانم آبجوی چندم را سفارش داد و با لهجهٔ غلیظ گوتنبرگی به گپ زدن با رفیقش ادامه داد. تاکید روی حرف آخر کلمات، آهنگ خاصی به جملات میداد و حواس آدم را جمع میکرد. نمیشد نشنید، به رفیقش میگفت ببین: «ما قوانین را وضع میکنیم تا اجتماع از هم نپاشد، این اصل اولیه تمدن است. اما به این معنا نیست که همه طرفدار قانون هستند، آن هم نه همهٔ قوانین، آن هم نه یک شکل. این قوانین نوعی توافق اجتماعی است بعد میرسیم به اصل ثانویه تمدن یعنی وجدان فردی که مقدم بر قانون است. گاهی وجدان دستور خلاف قانون صادر میکند خُب باید اطاعت کنیم اما در عین حال بپذیریم که قانون را شکستهایم و اصل اولیه میگوید باید مجازات شویم، عالی است، قبول میکنیم و گرنه اجتماع از هم میپاشد. مجازات دریک اجتماع سالم، بهایی است که آدمی میپردازد چون حرف وجدانش را بیشتر از قانون قبول دارد، اینطور نیست؟» به اینجا که رسید بلند شدم رفتم بیرون سیگاری دود کنم. وقتی برگشتم پیرمرد داشت تکهٔ آخر هامبرگر را به چنگال میکشید، پرسید هوایی تازه کردی نه؟ گفتم هم آره هم نه، راستش رفتم تابلوی دم در را نگاه کنم چون حرفهای شما حواسم را پرت کرد ،گفتم شاید کافه را اشتباهی آمدهام. خندید و جملهای گفت شبیه ضرب المثلهای خودمون: «همانطوری که با خوردن گوشت گاو، آدم گاو نمیشود با خواندن کتاب هم عاقلتر نمیشود». دیده بود وقتی رفتم بیرون سیگار بکشم کتابم را روی میز جا گذاشتم.
پنجره-خلیل پاکنیا

همین طور که کنار پنجره نشسته است به ساعتها، اتاقها، پنجرههای مختلفی که کنارش نشسته است فکر میکند. همیشه کنار پنجرهها و کم و بیش همین فنجان قهوهها که پُر و خالی میشوند.
بعد به بیرون نگاه میکند. همیشه همان و همیشه تازه. پنجرهٔ درون که به صفحهٔ کاعذ یا مانتیور باز میشود و پنجره واقعی، همدمی شفاف و خاموش، که به بیرون باز میشود. پنجرهای که او را به دنیای دیگری وصل میکند، از دنیای دیگری جدا میکند.
حالا به خیابان نگاه میکند. گاه پُر رفت و آمد،گاه متروک .آدمهایی که از پیاده روها میگذرند در افکار خود فرو رفتهاند و تقریبا هیچ کس به بالا، به پنجرهها نگاه نمیکند. چه رسد به این پنجره.
حالا مرد عینکی را میبیند که با چوب زیر بغل در پیاده رو راه میرود. باید ۶۰ سالی داشته باشد آهسته و با احتیاط قدم بر میدارد. به نظر میرسد هنوز عادت ندارد به کمک این چوب راه برود. شاید اولین روزش باشد.
هم زمان که دارد فکر میکند چه اتفاقی برای این آدم افتاده است مرد عینکی چوب زیر بغل را جا به جا میکند انگار میخواهد بپرد، از پنجرهای به پنجرهای دیگر وارد شود. حالا به زمین خوردن، شکستگی استخوان، گچ گرفتگی پای مرد عینکی، فکر میکند و انگار این خود اوست که دارد با چوب زیر بغل راه میرود.
او را میبیند که در راهِ خانه است در را باز میکند چوب زیر بغل را در راهرو میگذارد پشت میز آشپزخانه مینشیند تا خستگی پیاده روی را از تن به در کند و از پنجره، بیرون را نگاه کند شاید کسی را بیند که در پیاده رو قدم میزند و برای چند لحظهای دنیا میشود همین پنجرهها و آدمها.
پنجرهها، ادمها و چوبهای زیر بغل.
بعد از همین پنجره، ادامه را میبیند، تابلوهای روی دیوار راهرو را، نوری که به اتاق پذیرایی میتابد. نیمههای پنهان را میبیند، پیرمرد را جوان و جوان را پیر میبیند. غمگین را خوشحال و خوشحال را غمگین میبیند. آدمِ سرحال را بیمار و برعکس…
شاید فصل مشترک همه داستانهای آدمی همین دیدارها باشد. جایی که آشناها و غریبهها همدیگر را میبینند. چوب زیر بغل دیگران برای چند لحظه مالِ من یا شما میشود. بعد از پشت میز بلند میشود پنجره را باز میکند و بادهای آخر پاییز همراه با باران چهرهاش را خیس میکند.
مترو – خلیل پاکنیا
شبهای یکشنبه معمولا مترو زیاد شلوغ نیست ولی امشب مثل همیشه نیست. تظاهرات به حمایت از کسانی که در حمله راستها در مالمو زخمی شدهاند، پایان یافته و جمعیت به طرف «اسلوسن»، نزدیکترین ایستگاه مترو در حرکتاند. در واگن ها جای نشستن نیست.
ظاهرا وقتی سوار مترو میشویم در مکانی عمومی هستیم اما انگار بیشتر افراد جای دیگری هستند. یکی دارد با حرارت با دوستش با عشقش صحبت میکند. یکی انگار هنوز توی شرکت است، دارد خرید و فروش میکند، یکی فیس بوکش را به روز میکند. پیامی کوتاه میفرستد، یکی موسیقی گوش میکند، تکه فیلمی میبیند، روی مسابقه ای شرط بندی میکند. دروغ چرا، یکی دو نفر هنوز هم از این هوشمند به عنوان تلفن استفاده میکنند و آن وقت، جسته و گریخته، جزئیات گفتگوی اداری یا قرار و مدارهای خصوصی را میشنوی.
انگار بیشتر افراد پنبه در گوش کردهاند. پنبههایی که هرچه زمان میگذرد سخت تر میشوند، گوشیهای ریز و رنگارنگ که نمیگذارد صدای دیگران را بشنویم، صداهای دور و بر ما. صدای معتاد شفایافتهای که با کارت شناسایی روی سینهاش سعی میکند مجلهٔ «حال و روز ما- استکهلم» را بفروشد. صدای گداهای رومانیایی که از»سون الون» فقط همین لیوان خالی قهوه نصیبش شده تا آنرا بچرخاند شاید صدای افتادن سکهای را بشنود. صداهایی که همراه باد در ایستگاهها سوار و پیاده میشون ، چهره هایی که همراه باران به پنجره ها میخورند. بیشتر نگاه ها خیره به صفحه موبیل هاست، میدان دیدی محدود. دیدگاهی به تنگی قاب همین هوشمند نرم و حرف شنو که اسیر چرخش دستها و انگشتهای روزگار است.
رسیدیم، این هم ایستگاه تو، پیاده میشویم. خانمی که فریب هوای نیمه بهاری این روزها را خورده، با گلدان کوچکی در این دست و روشنایی موبیل در آن دست، در نیمهٔ تاریک این تکه راه جنگلی، بی خیال ما، خرامان خرامان میرود . میگویم نگاه کن، یاد «نوستالژیا»ی تارکوفسکی نمیافتی، وقتی طرف، شمع روشن در دست، در استخر نیمه پر، راه میرود و به دیوانهٔ توی فیلم، قول داده تا آخر خط، شمع خاموش نشود و گرنه دنیای زیر و رو میشود.
دفتر تقویم- خلیل پاکنیا
یکی دو هفته پیش در تابلوی اعلانات مجموعهای که در آن زندگی میکند اطاعیهای دید. قرار بود شنبه بازاری برپا شود و برای سفرتابستانی جوانان محله پول جمع کنند. از ساکنین محل خواسته شده بود در انباریهای منزلشان بگردند و وسایلی را که دیگر لازم ندارند، برای فروش به مسئول شنبه بازار تحویل دهند. دید به این بهانه میتواند انباری را هم مرتب کند.
در کارتن اسباب بازیهای قدیمی، آمبولانسی پیدا کرد. آن را برداشت. بدنهٔ آن زنگ زده بود. چند جا، رنگها کنده شده بود، درِ طرف راننده بسته نمیشد، روی سقفش جای آژیر خالی بود. یادش افتاد به زمانی که در محوطه شن بازی کودکان ویراژ میداد، یا آژیرکشان از این طرف اتاق به آن طرف میرفت. دید نه، این آمبولانس دیگر نمیتواند برای نجات کسی بشتابد. اما وقتی آن را روی زمین گذاشت دید چهارچرخش سالم است غژغژی میکند ولی هنوز همان طور با در باز میتواند بچرخد. فکر کرد سی سالی میشود که کسی به آن دست نزده است، تمام این مدت در تاریکی در انتظار این بوده که کسی او را به بازی بگیرد. با لمس فلز سرد در دستش انگار برای چند لحظه زمان ایستاد و آمبولانس او را به چهار سالگیاش برگرداند.
آدمی گذشت زمان را اغلب به طور غیرمستقیم میبیند، در اطرافیان خود، در اشیای پیرامون و نه در چهره خودش. تغییراتی که روزانه جلوی آینه رخ میدهد اغلب چنان لغزنده و آرام است که آن را نمیبینیم، درعوض این تغییرات را در دیگران میبینیم، در کمپشت شدن موی دوستی که چند سالی است او را ندیدهایم. بریدهٔ روزنامهها وقتی کارتنهای انباری را جا به جا میکنیم، در مجلاتی که هم سن وسال خود ما هستند ولی رنگ و رویشان رفته، زرد شدهاند مثل شمایل جا مانده از مقدسین وقتی از موزهها دیدار میکنیم.
دفتر تقویم را ورق میزند. جشن تولدها را میبیند مناسبتها را. نیمه شبِ شنبه، هشت فوریه در چهل سالگی خوابیده و یکشنبه صبح در پنجاه سالگی بیدار شده است. این طور نیست که در این مدت اتفاقی نیفتاده باشد. میبیند روزها، ورقهای تقویم سر جای خودشان هستند و در تمام این مدت وجود داشته است با این وجود از خود میپرسد چه بلایی سر بعضی روزها آمده است، کجا رفتهاند. یاد حقه بازها میافتد که در پس کوچه های پایتختهای اروپایی، تاس یا توپ کوچکی را زیر لیوانی این دست و آن دست میکنند و هر چقدر هم با دقت حرکت دستها و توپ یا تاس را دنبال کنی باز سرت کلاه میرود و توپ یا تاس ناپدید میشود. وقتی آمبولانس را برداشت فکر کرد شاید او هم یکی از این حقههای خیابانی است که دور از چشم ما مثل آدمها بزرگ میشود به وسایل و دستگاههای گوناگونی مجهز میشود، آمبولانس واقعی میشود سوارش میشویم و راه میافتد و ما را به جایی که نمیدانیم کجاست میبرد.
«زنی با گردن بند سفید»- خلیل پاکنیا
داشتم عکسهای خانواده گی از چند آلبوم قدیمی را اسکن میکردم. عکسهای سفید و سیاه. میخواستم پیش از آن که بیرنگ شوند، به شکل دیجیتالی در کامپیوتر حفظ شوند.به عکسی از مزرعهٔ کوچک «دیری فارم» در آبادان میرسم. محیط کم وبیش آشنا به نظر میرسد. سه چهار زن زیر درختان نخل مشغول چیدن میز هستند. شاید سیزده بدر باشد از لباسهایشان پیداست. مردان زیر نخلها نشستهاند. انگار تازه دوربین عکاسی دیدهاند، خیلی جدی به آن نگاه میکنند. نگاه پسرها و دخترها به ساحل است انگار در افق دنبال چیزی میگردند.
در یکی از عکسها مادر بزرگ با چند زن دیگر دور میز نشسته است. زنها از حالِ من جوانتر به نظر میآیند. همه خوشحال هستند. گویا نهار تازه تمام شده است. یکی دو تا قاشق کنار بشقابها به چشم میخورد. کلمن قدیمی وسط میز است. مادر بزرگ دارد میخندد، نه رو به مهمانها و نه رو به دوربین، بلکه سر به هوا. انگار دارد به همین لحظه، به همین بعدازظهرآفتابی میخندد.
زنی هم سن وسال مادر بزرگ کنار او نشسته است. موهای فرفریاش روی پیشانی افتاده است و مستقیم به دوربین نگاه میکند. او هم خوشحال است. گردن بند سفیدش در این عکس از خلال همهٔ این سالها تا همین امروز که من آنها را اسکن میکنم مات میدرخشد.
نمیدانم کیست. به هرحال قوم وخویشی نیست که من بشناسم. شاید زنی است که در این بعدازظهر اتفاقی کنار مادر بزرگ نشسته است. مثل همه ما که در زندگی اتفافی کنار میزی در جوار آدمهای غریبه مینشینیم. افرادی که به سرعت از یاد میبریم یا اینکه مدت کوتاهی در خاطر میمانند و کم کم از یاد میروند.
از دید من، مادر بزرگ شخصیت اصلی عکس است و زنِ مو فرفری شخصیت فرعی. اما هر بیشتر نگاه میکنم میبینم از دید ناظری دیگر ممکن است کاملا برعکس باشد. آیا کپیهای دیگری از این عکس برجا مانده است؟ یا این تنها عکسی است که باقی است؟ با توجه به سالیانی که گذشته است این زن هم مثل مادر بزرگ زنده نیست. شاید دیگرانی که دور میز یا زیر نخلها نشستهاند هم زنده نباشند.
شاید من تنها کسی باشم که به این بعدازظهر آفتابی دسترسی دارم و میتوانم این زن و گردن بندش را به خاطر بیاورم. برای چند لحظه احساس غریبی بیندهٔ عکس را با خود میبرد و بدون اینکه بداند چرا، موهای فرفریاش را بر گونهها احساس میکند. بعد رهایش میکنم تا به راه خود برود، بین عکسها ناپدید شود. از آن بعدازظهر آفتابی برود بدون آنکه به پشت سر نگاه کند.
عکس: Abadan Route ۸۲) Reza Shaikhzadeh)
اورژانس- خلیل پاکنیا
پیچدم توی جاده فرعی که ناگهان جلوم سبز شد، ایستاده بود وسط جاده و چشم دوخته بود به من، به این ماشین، به نور چراغها، نمیدانم. تا آمدم نور را بالا و پایین کنم بوق بزنم در رفت ناپدید شد. آهوی جوانی که در تاریکی شب آخر نوامبر ما را غافلگیر کرد.
به یاد نیکولاس افتادم. چند سال پیش بود. داشتم در جادهای تنگ و تاریک از شانیا به جزیره کرت رانندگی میکردم. داشتیم میرفتیم تا چند روزی کنار دریا باشیم. غروب میشد و روی تپههای اطراف بوته زارهای زیتون آخرین روشنایی روز را میدید. ما هم مثل بقیه رانندهها سرعت داشتیم، خیلی هم زیاد. میخواستیم پیش از اینکه هوا تاریک تاریک بشود به دریا برسیم
درست بعد از یک پیچ بود که چشمم افتاد به یک موجودی وسط جاده و ناگهان زدم روی ترمز. ماشین چند متری پیش ازاینکه به او بخورد ایستاد. سرش بیکلاه افتاده بود روی فرمان موتور سیکلتی قدیمی. ماشین را راندم کنار جاده و به طرف او دویدم. پسر جوانی بود بالای بیست بیست دو سال. پرسیدم «اینجا چرا ایستادی، هر آن ممکن است بروی زیر ماشین» اما او بدون اینکه من را نگاه کند فقط سرش را تکان می داد. «نمیخواهم» ،با صدایی گرفته گفت «میخواهم بمیرم».
سعی کردم او و موتورش را هل بدهم ببرم کنار جاده اما نمیگذاشت بدطوری مقاومت میکرد انگار وسط جاده میخکوب شده باشد. همین موقع صدای نزدیک شدن ماشین دیگری را شنیدم. آخرین سعی را کردم که یک طوری او را بِکشم، پرتاب کنم کنار جاده. وقتی نورافکنهای ماشین از سر پیچ افتاد روی ما، دستهایم را در هوا تکان میدادم تا راننده ما را ببیند و ناخودآگاه آماده میشدم تا اگر او نتوانست به موقع ترمز کند بپرم کنار جاده
وانت باری در چند متری ما ایستاد. چند لحظه ساکت بود و فقط نورافکنها را میدیدم. انگار رانندهٔ هم داشت فکر میکرد چه اتفاقی افتاده است. بعد ماشین را روشن کرد به کنار جاده راند و مردی میان سال از آن پیدا شد. دونفری باهم توانستیم جوان و موتورش را ببریم کنار جاده. یکی از ما به آمبولانس زنگ زد. پسر جوان هنوز همینطور روی فرمان موتورش افتاده بود و هی میگفت «میخواهم بمیرم». چند بار که پرسیدم اسمت چیست، بالاخره با همان صدای گرفته گفت: «نیکولاس، اسمم نیکولاس است»
نمیخواست چیز بیشتری بگوید. منتظر آمبولانس بودیم که بنظر میرسید هرگز پیدایش نمیشود .یک لحظه که حواس ما پرت بود نیکولاس دوباره خودش را پرتاب کرد وسط جاده و با تمام قدرت چسبیده بود به آسفالت. انگار داشت برای چیزی میجنگید اما آن چیزی که میخواست مرگ بود. دونفره از روی آسفالت بلندش کردیم و کنار بوتههای زیتون نشستیم سرانجام آمبولاس رسید و نیکولاس توی همان جاده شانیا به جزیره کرت ناپدید شد، از زندگی ما هم همینطور.
بعد به طرف سواحل کرت راه افتادیم. آرامتر و در سکوت رانندگی میکردیم. تپه زارهای زیتون اطراف ما زیباتر و ترسناکتر شده بود. انگار نور افکنها رازی را برملا کرده باشند مثل ریشههای ناپیدای درختان در شب، که در پیادروی صبحگاهی ناگهان ظاهر میشوند. ریشههایی که ما را به این دنیا وصل میکنند، به دیگران. عمیقتر از آنچه که فکر میکردیم. میبینیم از دست آنها نمیشود خلاص شد.
بعضی وقت ها که هوا تاریک تاریک میشود به لحظهای فکر میکنم که نورافکنها روی ما دونفر افتاد، من و نیکولاس. چند لحظه چند متر شاید، فاصله بود از اتفاقی که نیافتد. آدم فکر میکند یک طوریهایی همهٔ ما همیشه زیر تابش نور افکنها هستیم. لحظههای در زندگی ما هست که مثل لنگر کار میکند- اگر زمانی داریم از آن دور میشویم آن را فراموش میکنیم ناگهان ما را به طرف خود میکشد لحظاتی که در هیچ کتاب درسی نیست و انگار نمیشود آن را یادگرفت. تازه وقتی هم اتفاق افتاد ممکن است فکر کنیم تجربهٔ با ارزشی است، اما درس و سرمشق نهایی نیست.
یک بار دیگر یک جای دیگر وقتی نور افکنها روی ما بتابد وقتی لحظهٔ کم وبیش تعیین کننده سر میرسد میبینیم چقدر تازه کار هستیم. با این وجود وقتی آدم برمی گردد و به جادههای بین شانیا و کرت زندگی فکر میکند دست کم گوش و کنار بعضی طرحها، پروژهها مثل آزادی، همبستگی، روشنتر میشود.
بعضی وقتها، دلتنگ متنهایی میشود که بتوانند با تابش نورافکنها به موقع ترمز کنند. نه برای اینکه کسی را نجات دهند بلکه شاید بتوانند وضعیتی همگانی را به نمایش بگذارند در چند و چون آن تامل کنند. متنهایی، ادبیاتی با درهای باز و در انتظار. مثل اورژانسها نه پارکهای تفریحی یا فروشگاههای تزئیناتی این روزها.
آمبولانسی که همیشه گوش به زنگ نامی آدرسی است. شاید نام تو آدرس تو. کیسهٔ خونی که شاید در رگهای تو باز شود، زنگهای تلفنی که در نیمه شب به صدا در میآید و صدایی غریبه میگوید اتفاق ناگواری افتاده است و باید شتاب کنی.
کلیسای کاترینا ۳- خلیل پاکنیا
اتفاق میافتد که خواب میبیند با نازنینی در کافهای نشسته است که ناگهان آشنایی قدیمی که زنده نیست از در وارد میشود به طرف پیشخوان میرود آبجویی سفارش میدهد و بعد با لبخندی رندانه به طرف میز شما میآید، انگار هیچ اتفافی نیفتاده، فقط شما را دست انداخته بوده و حالا میخواهد تعریف کند این همه مدت کجا بوده. خیلی هم سرحال است گویی در این غیبت طولانی به او خوش گذشته است.
یک مرتبه احساس میکند تما م ماجرا سوء تفاهمی بیش نبوده، اصلا این طرف نمرده بوده، در سرزمین دیگری بوده، سرزمینی که نمیدانیم کجاست. و درست چند لحظه قبل از اینکه بیدار شود، صندلی را جا به جا میکند تا برای این تازه وارد جا باز کند و بیصبر انه منتظر است ببیند چه دارد بگوید، این همه مدت کجا بوده.
بعضی وقتها فکر میکند سرزمینهایی موقتی، تونلهای مخفی در خودآگاه ما است که در آنجا مردگان و زندگان گاهگاهی باهم دیدار میکنند. هرچه زمان میگذرد بیشتر اتفاق میافتد که مثلا برای چند لحظه رفتگان را در شهر ببیند، آشنایی سال خورده که سریع در گوشهٔ خیابان ناپدید میشود. مادر زن یکی از دوستان که پشت به او ایستاده و به پنجره مغازه نگاه میکند، عمویی، که پشت خط عابر پیاده منتظر است تا چراغ سبز شود و درست همان موقع که دارد دستش را بالا میبرد تا سلامی بکند، احوالی بپرسد یا نامش را صدا بزند یادش میآید و دستش را پایین میآورد، او را صدا نمیزند،
درون دالانهای پرپیچ و خم مغز، اشتباهی، اتصال کوتاهی رخ داده است. اتفاق میافتد که مردهها و زندهها را با هم اشتباه میگیرد.
انگار برای چند لحظه در کنار آنها بوده، به آن دنیای رفته. با گذشت زمان این اتفاقها خیلی عادی میشود چون هم مردهها این سوی مرز بیشتر میشوند و همه زندههای شبیه آنها، با گذشت زمان چهرههای آشنا در دو سوی مرز بیشتر میشوند و بعضی وقتها چیزهایی به یادش میآید که اصلا نمیخواهد به آن فکر کند. اینکه خود او روزی با فرد دیگری اشتباه گرفته شود. کسی لحظهای چهرهاش را پشت پنجره بخار گرفته اتوبوسی، میان مردم منتظر در ایستگاه قطار ببیند، کسی دستش را بالا ببرد تا سلامی بکند نامش را صدا بزند و بگوید با این اتوبوس نرو، بین این مردم منتظر در ایستگاه قطار ناپدید نشو، اما بزودی یادش میآید که نه، این تو نیستی، فقط آدمی است شبیه تو، که هنوز قلبش میزند، خون گرم در بدنش جاری است. کسی خواب تو را ببیند که بازگشتهای و داری کنار پیشخوان آبجو سفارش میدهی و با لبخندی رندانه به طرفشان میروی تا بگویی که داستان از چه قرار است و این همه مدت طولانی کجا بودی.
هیچ وقت برای شکست خوردن دیر نیست. – خلیل پاکنیا
گمانم میپسندید شما هم، وقتی که وسط دریا در خواب عمیق شناورید، خدمهای مهربان پیدا شود و شما را در کمال آرامش به ساحل مقصود برساند و بیآنکه بدانید با گرمای تن «ایتاکا» بیدار شوید، بعد از آن همه ماجراها و اشتیاق بازگشت، و سیزدهمین سرود اودیسه را به فال نیک بگیرید، مثل اولیس. لحظه بزرگی نه فقط در جهان ادبیات بلکه در سرگذشت اشتیاقهای بشری به بازگشت. اشکالی هم ندارد اگر الههٔ «آتنا» با تراکم ابرها مدتی فریب دهد شما را، تا بندر و گذرگاهها آشنا را نشناسید. در آغاز، حتی خویشاوندان نزدیک هم شما را نشناسند. اما جهان اسطورهای است هنوز، بعد از مدتی دایره کامل میشود، بسته میشود. انتقامی خونین لازم است تا نظم اشیای به روال سابق باز گردد.
در آستانه جهانی مدرنتر اما، بازگشت دیگری در ادبیات، در کار است. «دون کیشوت»، این شهسوار افسرده اشباح، بعد از شکست در بارسلونا، شمشیرش را غلاف کرده و دارد به لامانچا باز میگردد. صحنه بازگشت در کنار سانچو پانزا، سوار بر آن حیوانهای مردنی، قلب خواننده را درد میآورد چون میداند کسی به پیشواز این بازگشت نمیرود، ساز و دهل نمیزند. برای قهرمان ما در بستر بیماری و مرگ، روشن میشود که رسالت شهسواری و دولسینهآی دلربا، خواب و خیالی بیش نبوده است. سقوط آزاد بر زمین واقعیت. اما این بازگشت ایمان از دست رفته، پر ابهامتر از چرخه ایام اولیسی است. شهسوارما با گذشت ایام، هرگز رنگ ورو نمیبازد. دایرهای در کار نیست تا بسته شود، زیرا او با تیک تاک زمان حاضرپیش میرود.
رکاب زدن- خلیل پاکنیا
چند روز پیش که هوا ابری بود و باران ریزی هم میبارید و داشتم از سربالایی مسیر جنگلی اطراف خانه بالا میرفتم، دوچرخه سواری را دیدم که از روبرو میآمد، البته در مسیر دوچرخهها، سرعت عجیبی داشت. سرش را مثل ورزشکارهای حرفهای روی سکان خم کرده بود تا مقاومت هوا را بشکند. نزدیکتر که شد دیدم نه، ورزشکار نیست، مردی است تقریبا به سن خود ما. فکر کردم آدمی در سن و سال مشخصی، بعضی کارها را کنار میگذارد و در عوض کارهای دیگری میکند. مثلا ۶۰سالهها قایم باشک بازی نمیکنند یا ۶ سالهها بندرت شطرنج بازی میکنند، بازنشستهها در پارکها از سرو کول درختها بالا نمیروند و مهدکودکیها برای بحثهای نمایندگان مجلس، تره هم خرد نمیکنند. البته یک استثنا وجود دارد و آن، نان دادن به مرغابیها در پارک هاست که به نظر میرسد هم در شروع و هم در پایان راه، محبوبیت فراوانی دارد.
به نظر میآید آدمی برای اینکه بتواند از پس زندگی برآید، نیاز دارد از سن و سال خود آگاه باشد. اما درک سال های درونی، باطنی، به سادگی سن و سال ظاهری ما نیست. انگار در سن و سال درونی، همهٔ آدمهای مختلفی که بودهایم، همهٔ سالیهایی که پشت سر گذاشتهایم مدام درهم میپیچد، گردبادی که برخاسته، فرو نمینشیند، اوج میگیرد. در کودکی در یک روز، حتی در یک آن، میتوانستیم در رویا، آدمهای مختلفی باشیم. فوتبالیستی مشهور، جادوگر سیرک یا سند باد بحری، اما همیشه چون کودکی ده دوازده ساله. همین حالا، در همین سن و سال هم، در یک روز، میتوانیم آدمهای مختلفی باشیم، اما حالا سالهایی را که پشت سر گذاشتهایم با خود حمل میکنیم. شاید به این دلیل که از گذشت زمان و برگشت ناپذیری آن آگاه شدهایم.
واقعا تجربه چیست؟ آدم باتجربه به چه معناست؟ احتمالا به این معنا نیست که زندگی پرمحتوایی داشته یا کتابهای فراوانی خوانده است. آدمهایی را دور و بر خودمان میبینیم که ماجراهای بسیاری را از سر گذراندهاند بدون آنکه تجربهٔ خاصی داشته باشند. تجربه، فقط انبوه اتفاقات زندگی ما نیست بلکه حوادثی است که از آنها تاثیر پذیرفتهایم، بر آنها آگاهی پیدا کردهایم، به این معنا هم نیست که ما بطور اتومات آدم بهتری شدهایم یا از اشتباهات خود درس گرفتهایم. شاید فقط این باشد که آدم باتجربه به زندگیاش، آگاه است، نه اینکه به راز آن پی برده باشد یا کنترولی برآن داشته باشد، شاید فقط این باشد که او با سالهای مختلفی که پشت سر گذاشته در ارتباط درونی است. تماس بین آنها قطع نشده است. گفتگوی بین ۶ ساله، ۳۰ ساله و ۶۰ساله همچنان در جریان است و هر وقت لازم بود میتواند سرش را روی سکان خم کند و با سرعت عجیبی بین این سالها رکاب بزند.
کلیسای کاترینا- خلیل پاکنیا
صبحی صادق اما تو هنوز در خوابی. موهایت ریخته روی بالش و دستها آویخته از لبهٔ تخت. مشتها نه بسته نه باز. نمیشود نفسهای تو را شنید ولی نفس میکشی. ابروها، پلکها، گردن تو، همه در آرامشی ضروری. آرامشی که شاید بی آن نمیتوانستیم چند ساعت بعد از جایمان تکان بخوریم.
فقط لبهایت را به آرامی به هم میزنی، انگار داری معمایی طرح میکنی که هیچ وقت نخواهم فهمید. درست در این لحظه، در چهرهات غریبه ی آشنایی ظاهر میشود ، هم خیلی دور و هم خیلی نزدیک.
نمیدانم چرا به این زودی بیدار شدم. بیدار کنار پنجره. پایین در خیابان یکی دو ماشین می آیند و میروند . هنوز صدایی از پیاده رو شنیده نمیشود. هنوز توکاها بر بام خانهها و درختها برای خود میخوانند بی آنکه کسی یا چیزی آوازشان را قطع کند. پارکها و میدان ها خالیاند هنوز.
بعد از لابهلای پردهها روزی که در راه است ظاهر و پنهان میشود. چیزهایی که هنوز ما نمیدانیم چیست، اتفاقاتی که نیافتاده هنوز . حرفهایی که زده نشده هنوز ، بدفهمیهای که هنوز پیش نیامده، خندههایی که هنوز بر لبها ننشسته، نگاههایی که هنوز با هم رد و بدل نشده است.
بیرون اتفاقی منتظر ماست تا بیفتد. آفتاب پله پله بالا میرود تا ساعتی بعد تاریخ روز را اعلام کند. هشتم، پانزدههم یا بیست و ششم. روزی در زندگی ما که هنوز نیامده است و نمیتوان آن را گرفت و بست، اول ما را تعقیب میکند و بعد ناپدید میشود.
تو هنوز در خوابی، شاید در سرزمینهای دور دست، که هیچ وقت به آنجا باز نخواهی گشت. سرزمینهایی در خیال که در لحظهی رسیدن کشف میکنی. اما به زودی رویاها بار سفر میبندند، آدمها از همدیگر خداحافظی میکنند. به بلیطهایشان نگاه میکنند تا ساعت پرواز را کنترول کنند. دیر یا زود اتفاقی تو را به این دنیا، به این اتاق باز میگرداند. دیر یا زود گذرگاهی گشوده میشود، خمیازه میکشی، دست و پایت تکان میخورد، چشم باز میکنی و میگذاری اتاق پُر از وجود تو شود
به این سو و آن سو چشم می چرخانی . ، همه چیز مثل دیشب است اما در عین حال چیز ی تغییر کرده است، روز دیگری در راه است. بر میخیزی و به زندگیات باز میگردی، به آدرس خودت، به داستانی که هنوز در باره آن هیچ چیز نمیدانی. در آرامش خوابیدهای هنوز. خیلی دور خیلی نزدیک.
این اتفاقی است که اتفاق میافتد.- خلیل پاکنیا
در این دیدارها هیچ چیز ترسناکی نیست جز درخواستها، واقعا چه میخواهند؟ بهتر دیدن چیزهای با ارزش و چیزهای بیارزش. میبیند چیزهای بیارزش فراوانی او را محاصره کرده است و میبیند چیزهای باارزش فراوانی اورا اسیر کرده است.
اتفاق میافتد که شبح دستش را دراز میکند، اما به چیزی نمیرسد و خبر از روزی میدهد که همه چیز دور از دسترس است: تابستانی که در صدای کاجها گم شد، آفتابی که از اسکلهها و دریاها رفت، شاه بلوطها که در تمام فصول او را قدم به قدم تعقیب میکنند.
گاهی اتفاق میافتاد که شبح از منظری که در آنجا نمیشود دید شنید حس کرد یا چشید، همه چیز را ثبت میکند:
رد وبدل کردن نگاه در ایستگاههای بین راه که در هیچ وصیتنامهای ثبت نیست، اما هرگز از یادها نمیرود. سایههای پشت پنجره، که بدون آنکه به آنها فکر کند از تمام دولتها بیشتر عمر میکنند.
اتفاقی برق آسا و به همان سرعت که آمده، میرود، آنگاه، غرور تعلق به جهان حاضر، مثل بغض در گلو میترکد، نبض میزند، قلب بکار میافتد .