اتفاق میافتد که خواب میبیند با نازنینی در کافهای نشسته است که ناگهان آشنایی قدیمی که زنده نیست از در وارد میشود به طرف پیشخوان میرود آبجویی سفارش میدهد و بعد با لبخندی رندانه به طرف میز شما میآید، انگار هیچ اتفافی نیفتاده، فقط شما را دست انداخته بوده و حالا میخواهد تعریف کند این همه مدت کجا بوده. خیلی هم سرحال است گویی در این غیبت طولانی به او خوش گذشته است.
یک مرتبه احساس میکند تما م ماجرا سوء تفاهمی بیش نبوده، اصلا این طرف نمرده بوده، در سرزمین دیگری بوده، سرزمینی که نمیدانیم کجاست. و درست چند لحظه قبل از اینکه بیدار شود، صندلی را جا به جا میکند تا برای این تازه وارد جا باز کند و بیصبر انه منتظر است ببیند چه دارد بگوید، این همه مدت کجا بوده.
بعضی وقتها فکر میکند سرزمینهایی موقتی، تونلهای مخفی در خودآگاه ما است که در آنجا مردگان و زندگان گاهگاهی باهم دیدار میکنند. هرچه زمان میگذرد بیشتر اتفاق میافتد که مثلا برای چند لحظه رفتگان را در شهر ببیند، آشنایی سال خورده که سریع در گوشهٔ خیابان ناپدید میشود. مادر زن یکی از دوستان که پشت به او ایستاده و به پنجره مغازه نگاه میکند، عمویی، که پشت خط عابر پیاده منتظر است تا چراغ سبز شود و درست همان موقع که دارد دستش را بالا میبرد تا سلامی بکند، احوالی بپرسد یا نامش را صدا بزند یادش میآید و دستش را پایین میآورد، او را صدا نمیزند،
درون دالانهای پرپیچ و خم مغز، اشتباهی، اتصال کوتاهی رخ داده است. اتفاق میافتد که مردهها و زندهها را با هم اشتباه میگیرد.
انگار برای چند لحظه در کنار آنها بوده، به آن دنیای رفته. با گذشت زمان این اتفاقها خیلی عادی میشود چون هم مردهها این سوی مرز بیشتر میشوند و همه زندههای شبیه آنها، با گذشت زمان چهرههای آشنا در دو سوی مرز بیشتر میشوند و بعضی وقتها چیزهایی به یادش میآید که اصلا نمیخواهد به آن فکر کند. اینکه خود او روزی با فرد دیگری اشتباه گرفته شود. کسی لحظهای چهرهاش را پشت پنجره بخار گرفته اتوبوسی، میان مردم منتظر در ایستگاه قطار ببیند، کسی دستش را بالا ببرد تا سلامی بکند نامش را صدا بزند و بگوید با این اتوبوس نرو، بین این مردم منتظر در ایستگاه قطار ناپدید نشو، اما بزودی یادش میآید که نه، این تو نیستی، فقط آدمی است شبیه تو، که هنوز قلبش میزند، خون گرم در بدنش جاری است. کسی خواب تو را ببیند که بازگشتهای و داری کنار پیشخوان آبجو سفارش میدهی و با لبخندی رندانه به طرفشان میروی تا بگویی که داستان از چه قرار است و این همه مدت طولانی کجا بودی.
رویای قیصر: زیبگنیف هربرت

زیبگنیف هربرت
یک شکاف! – قیصر در خواب چنان دادی میکشد که پَرهای شترمرغِ سراپردهٔ بالای سرش به لرزه میافتد. سربازانی که با شمشیرهای آخته دورِ اتاقش گشت میزنند خیال میکنند که قیصر خواب یک محاصره را میبیند. حالا شکافی در دیوار پیدا کرده است و میخواهد از آنجا برج و بارو را مُسخًر سازد.
در واقع، حالا، قیصر یک هزارپاست که کفِ اتاق میدود و دنبال ذرههای غذا میگردد. ناگاه برفرازِ سرش سَندلِ عظیمی را میبیند که نزدیک است او را لِه کند. قیصر پی شکافی میگردد تا در آن بخَزد. زمین لیز است و صیقلی.
این بود ماجرا . پیشِ پا افتادهتر از رویاهای یک قیصر چیزی نیست.
برگردان: مرتضی ثقفیان
هیچ وقت برای شکست خوردن دیر نیست. – خلیل پاکنیا
گمانم میپسندید شما هم، وقتی که وسط دریا در خواب عمیق شناورید، خدمهای مهربان پیدا شود و شما را در کمال آرامش به ساحل مقصود برساند و بیآنکه بدانید با گرمای تن «ایتاکا» بیدار شوید، بعد از آن همه ماجراها و اشتیاق بازگشت، و سیزدهمین سرود اودیسه را به فال نیک بگیرید، مثل اولیس. لحظه بزرگی نه فقط در جهان ادبیات بلکه در سرگذشت اشتیاقهای بشری به بازگشت. اشکالی هم ندارد اگر الههٔ «آتنا» با تراکم ابرها مدتی فریب دهد شما را، تا بندر و گذرگاهها آشنا را نشناسید. در آغاز، حتی خویشاوندان نزدیک هم شما را نشناسند. اما جهان اسطورهای است هنوز، بعد از مدتی دایره کامل میشود، بسته میشود. انتقامی خونین لازم است تا نظم اشیای به روال سابق باز گردد.
در آستانه جهانی مدرنتر اما، بازگشت دیگری در ادبیات، در کار است. «دون کیشوت»، این شهسوار افسرده اشباح، بعد از شکست در بارسلونا، شمشیرش را غلاف کرده و دارد به لامانچا باز میگردد. صحنه بازگشت در کنار سانچو پانزا، سوار بر آن حیوانهای مردنی، قلب خواننده را درد میآورد چون میداند کسی به پیشواز این بازگشت نمیرود، ساز و دهل نمیزند. برای قهرمان ما در بستر بیماری و مرگ، روشن میشود که رسالت شهسواری و دولسینهآی دلربا، خواب و خیالی بیش نبوده است. سقوط آزاد بر زمین واقعیت. اما این بازگشت ایمان از دست رفته، پر ابهامتر از چرخه ایام اولیسی است. شهسوارما با گذشت ایام، هرگز رنگ ورو نمیبازد. دایرهای در کار نیست تا بسته شود، زیرا او با تیک تاک زمان حاضرپیش میرود.
رکاب زدن- خلیل پاکنیا
چند روز پیش که هوا ابری بود و باران ریزی هم میبارید و داشتم از سربالایی مسیر جنگلی اطراف خانه بالا میرفتم، دوچرخه سواری را دیدم که از روبرو میآمد، البته در مسیر دوچرخهها، سرعت عجیبی داشت. سرش را مثل ورزشکارهای حرفهای روی سکان خم کرده بود تا مقاومت هوا را بشکند. نزدیکتر که شد دیدم نه، ورزشکار نیست، مردی است تقریبا به سن خود ما. فکر کردم آدمی در سن و سال مشخصی، بعضی کارها را کنار میگذارد و در عوض کارهای دیگری میکند. مثلا ۶۰سالهها قایم باشک بازی نمیکنند یا ۶ سالهها بندرت شطرنج بازی میکنند، بازنشستهها در پارکها از سرو کول درختها بالا نمیروند و مهدکودکیها برای بحثهای نمایندگان مجلس، تره هم خرد نمیکنند. البته یک استثنا وجود دارد و آن، نان دادن به مرغابیها در پارک هاست که به نظر میرسد هم در شروع و هم در پایان راه، محبوبیت فراوانی دارد.
به نظر میآید آدمی برای اینکه بتواند از پس زندگی برآید، نیاز دارد از سن و سال خود آگاه باشد. اما درک سال های درونی، باطنی، به سادگی سن و سال ظاهری ما نیست. انگار در سن و سال درونی، همهٔ آدمهای مختلفی که بودهایم، همهٔ سالیهایی که پشت سر گذاشتهایم مدام درهم میپیچد، گردبادی که برخاسته، فرو نمینشیند، اوج میگیرد. در کودکی در یک روز، حتی در یک آن، میتوانستیم در رویا، آدمهای مختلفی باشیم. فوتبالیستی مشهور، جادوگر سیرک یا سند باد بحری، اما همیشه چون کودکی ده دوازده ساله. همین حالا، در همین سن و سال هم، در یک روز، میتوانیم آدمهای مختلفی باشیم، اما حالا سالهایی را که پشت سر گذاشتهایم با خود حمل میکنیم. شاید به این دلیل که از گذشت زمان و برگشت ناپذیری آن آگاه شدهایم.
واقعا تجربه چیست؟ آدم باتجربه به چه معناست؟ احتمالا به این معنا نیست که زندگی پرمحتوایی داشته یا کتابهای فراوانی خوانده است. آدمهایی را دور و بر خودمان میبینیم که ماجراهای بسیاری را از سر گذراندهاند بدون آنکه تجربهٔ خاصی داشته باشند. تجربه، فقط انبوه اتفاقات زندگی ما نیست بلکه حوادثی است که از آنها تاثیر پذیرفتهایم، بر آنها آگاهی پیدا کردهایم، به این معنا هم نیست که ما بطور اتومات آدم بهتری شدهایم یا از اشتباهات خود درس گرفتهایم. شاید فقط این باشد که آدم باتجربه به زندگیاش، آگاه است، نه اینکه به راز آن پی برده باشد یا کنترولی برآن داشته باشد، شاید فقط این باشد که او با سالهای مختلفی که پشت سر گذاشته در ارتباط درونی است. تماس بین آنها قطع نشده است. گفتگوی بین ۶ ساله، ۳۰ ساله و ۶۰ساله همچنان در جریان است و هر وقت لازم بود میتواند سرش را روی سکان خم کند و با سرعت عجیبی بین این سالها رکاب بزند.
کلیسای کاترینا- خلیل پاکنیا
صبحی صادق اما تو هنوز در خوابی. موهایت ریخته روی بالش و دستها آویخته از لبهٔ تخت. مشتها نه بسته نه باز. نمیشود نفسهای تو را شنید ولی نفس میکشی. ابروها، پلکها، گردن تو، همه در آرامشی ضروری. آرامشی که شاید بی آن نمیتوانستیم چند ساعت بعد از جایمان تکان بخوریم.
فقط لبهایت را به آرامی به هم میزنی، انگار داری معمایی طرح میکنی که هیچ وقت نخواهم فهمید. درست در این لحظه، در چهرهات غریبه ی آشنایی ظاهر میشود ، هم خیلی دور و هم خیلی نزدیک.
نمیدانم چرا به این زودی بیدار شدم. بیدار کنار پنجره. پایین در خیابان یکی دو ماشین می آیند و میروند . هنوز صدایی از پیاده رو شنیده نمیشود. هنوز توکاها بر بام خانهها و درختها برای خود میخوانند بی آنکه کسی یا چیزی آوازشان را قطع کند. پارکها و میدان ها خالیاند هنوز.
بعد از لابهلای پردهها روزی که در راه است ظاهر و پنهان میشود. چیزهایی که هنوز ما نمیدانیم چیست، اتفاقاتی که نیافتاده هنوز . حرفهایی که زده نشده هنوز ، بدفهمیهای که هنوز پیش نیامده، خندههایی که هنوز بر لبها ننشسته، نگاههایی که هنوز با هم رد و بدل نشده است.
بیرون اتفاقی منتظر ماست تا بیفتد. آفتاب پله پله بالا میرود تا ساعتی بعد تاریخ روز را اعلام کند. هشتم، پانزدههم یا بیست و ششم. روزی در زندگی ما که هنوز نیامده است و نمیتوان آن را گرفت و بست، اول ما را تعقیب میکند و بعد ناپدید میشود.
تو هنوز در خوابی، شاید در سرزمینهای دور دست، که هیچ وقت به آنجا باز نخواهی گشت. سرزمینهایی در خیال که در لحظهی رسیدن کشف میکنی. اما به زودی رویاها بار سفر میبندند، آدمها از همدیگر خداحافظی میکنند. به بلیطهایشان نگاه میکنند تا ساعت پرواز را کنترول کنند. دیر یا زود اتفاقی تو را به این دنیا، به این اتاق باز میگرداند. دیر یا زود گذرگاهی گشوده میشود، خمیازه میکشی، دست و پایت تکان میخورد، چشم باز میکنی و میگذاری اتاق پُر از وجود تو شود
به این سو و آن سو چشم می چرخانی . ، همه چیز مثل دیشب است اما در عین حال چیز ی تغییر کرده است، روز دیگری در راه است. بر میخیزی و به زندگیات باز میگردی، به آدرس خودت، به داستانی که هنوز در باره آن هیچ چیز نمیدانی. در آرامش خوابیدهای هنوز. خیلی دور خیلی نزدیک.
این اتفاقی است که اتفاق میافتد.- خلیل پاکنیا
در این دیدارها هیچ چیز ترسناکی نیست جز درخواستها، واقعا چه میخواهند؟ بهتر دیدن چیزهای با ارزش و چیزهای بیارزش. میبیند چیزهای بیارزش فراوانی او را محاصره کرده است و میبیند چیزهای باارزش فراوانی اورا اسیر کرده است.
اتفاق میافتد که شبح دستش را دراز میکند، اما به چیزی نمیرسد و خبر از روزی میدهد که همه چیز دور از دسترس است: تابستانی که در صدای کاجها گم شد، آفتابی که از اسکلهها و دریاها رفت، شاه بلوطها که در تمام فصول او را قدم به قدم تعقیب میکنند.
گاهی اتفاق میافتاد که شبح از منظری که در آنجا نمیشود دید شنید حس کرد یا چشید، همه چیز را ثبت میکند:
رد وبدل کردن نگاه در ایستگاههای بین راه که در هیچ وصیتنامهای ثبت نیست، اما هرگز از یادها نمیرود. سایههای پشت پنجره، که بدون آنکه به آنها فکر کند از تمام دولتها بیشتر عمر میکنند.
اتفاقی برق آسا و به همان سرعت که آمده، میرود، آنگاه، غرور تعلق به جهان حاضر، مثل بغض در گلو میترکد، نبض میزند، قلب بکار میافتد .
«لرزان بر بند نازک شعبده*»– خلیل پاک نیا
بزرگترها هنوز در خلسهٔ شبانه در تختهایشان پیچ و تاب میخورند، جوانترها اما زیر آفتاب جزیره بین دو قایق طنابی کشیدهاند، انگار بازی تازهای کشف کردهاند. روی طناب ادا و اطوار در میآورند و یکی پس از دیگری به آغوش دریا پرتاب میشوند، فریاد خندهها. تنها چیزی که برایشان مهم نیست حفظ تعادل است.
او ناظر است فقط، روی صندلی تاشو لم داده تا آفتاب بگیرد ولی آفتاب او را میگیرد، سرش را گرم میکند تا خیال کند هر آدمی هم در واقع روی بند راه میرود. آرزو دارد بیهمتا باشد اما بیهمتابودن خطرناک است چون هنجارهای موجود را نقض میکند، آنوقت است که بند یا طناب تاب برمی دارد، آدمی فرو میافتد.
* سطری از شعر «محمود داوودی»
«سیزیف» در تعطیلات- خلیل پاک نیا

دارند سفره عصرانه را جمع میکنند اما نوشیدن کم و بیش ادامه دارد. دو سه شب اول تقریبا همه موافقاند که بهترین کار همین «کار نکردن» است. یکی کنار ساحل نشسته، غرق در امواج «اسپوتی فای» آواز پریهای دریایی را میشنود، لاف میزند، همه گیسوان را طلایی و همه آبیها را بلور میبیند، دیگری درحلقه چند یار وفادار در عرشه کشتی ایستاده، خیال میکند اولیس است، شاد و شنگول برای دیگران دست تکان میدهد، احتمالا دارد در افق «پنه لوپه» را میبیند. آن دیگری، با صندوق یخی نوشابهها روی کولش از راه میرسد، کلاه حصیریاش را راست میکند و کشتیهای اقیانوسپیما را صخرههای سفید سر به فلک کشیده میبیند و احتمالا خودش را هرکول.
صبحانه با «اسکار وایلد»- خلیل پاکنیا
اگر آدم حقیقت را بگوید میتواند مطمن باشد که دیر یا زود افشا میشود.
نفرت انگیزترین دروغها، آنهایی است که به حقیقت نزدیکترند.
اگر آدم آنقدر تخیل ندارد که برای دروغ دلیل میتراشد، بهتر است یک مرتبه راستش را بگوید.
یک بوسه میتواند آدم را به خاک سیاه بنشاند.
عشق با خودفریبی شروع میشود و با فریب دیگران پایان مییابد
من در برابر همه چیز میتوانم مقاومت کنم جز وسوسه.
بهترین راه خلاص شدن از وسوسه، تسلیم شدن به آن است
بدفهمی دوجانبه بهترین شرط ازدواج است.
فقط از طریق نپرداختن صورت حساب است که میتوان در خاطره تجار باقی ماند.
کار پناهگاه کسانی است که چیزی برای مشغولیات ندارند.
بیمعناست که آدمها را به خوب و بد تقسیم کنیم. آدمها یا جالباند یا کسلکننده.
با کسی که شوخی سرش نمیشود نباید جدی حرف زد.
جدی بودن تنها حفاظ، آدمهای سطحی است.
زندگی آنقدر مهم است که نباید آن را جدی نگرفت.
فقط آدمهای سطحی به ظاهر خود بیتوجهاند.
همه آدمهای سرشناس، حواریون خود را دارند و همیشه این یهودا است که زندگینامه آنها را مینویسد.
فقط جارچی حراجیها میتواند بیطرف باشد و همه کارهای هنری را به یک حد ستایش کند.
هنرمندان قلابی همیشه همدیگر را ستایش میکنند.
پشیمانی از اشتباهات، جلو پیشرفت آدمی را میگیرد.
Oscar Wilde
Persian Reading: Khalil Paknia
پناهنده در قلمرو کلمات-خلیل پاک نیا
خواننده در خلوت خود در سرنوشت دیگران شریک است. خلوتی که حد و مرز ندارد، با این وجود او امنیت کامل دارد. خواننده در این قلمرو از هفت دولت آزاد است. هر کس که بخواهد میتواند اینجا پناهنده شود. مرزهای آن انعطافپذیر است. در این قلمرو گذشته همیشه جلوی چشم ماست، بر خلاف زندگی واقعی، هیچ وقت به سرعت نمیگذرد. به نظر میرسد آینده مشخص است و حال، هرگز فقط یک لحظه نیست. انگار این سه بعد زمانی همراه با هم بعد چهارمی را میسازند که بعد خود ماست. یک فرجه زمانی که در دسترس ماست. شاید مهلتی کشنده مثل انتظار زیر اعدامیها، مهلتی که شهرزاد خواست و گرفتُ وقتی شب از پی شب توانست آنچه را که در پیش رو است به عقب بیندازد، تا اینکه پیچیدگی اوضاع بیش از حد شد و تضمینهای معتبر گرفت. پادشاه تسلیم شد. حکم اعدام، حکم ازدواج شد. به این طریق نشان داد که ممکن است با کلمات از دست مرگ هم- که میدانیم از آن گریزی نیست- گریخت. نمیدانم که امروزه آدم میتواند به این پایان خوش اعتماد کند یا نه، چرا که در واقعیت این فرجه زمانی با برزخ هم قابل قیاس نیست.
اینجا اصطلاح مقامات دولتی شهر برای این برزخ «انباری» است. انباری در فرودگاه آرلاندا بین دو انباربزرگ شرکتهای باربری و شرکتهای تهیه مواد غذایی، جایی که پناهندهها «نگهداری» میشوند. در انتظار اینکه به «وطن» برگردند. همان کلمات که این بار بزک شدهاند. نگهداری، بازگشت، وطن. چرا که در واقع به محض ورود به این انباری چیزی در انتظار پناهنده نیست جز اخراج. بازگشت؛ این دلتنگی خانه و کاشانه، این غم غربت، این شالودهٔ سنت حماسی به مجازات تبدیل میشود. انگار چیزی هست که بتوان به آن بازگشت. چون اگر وطنی وجود داشته باشد حداقل شرط این است که بتواند از شهروندانش حمایت کند.
حال ماضی- خلیل پاکنیا
کسی که اخبار جاری را دنبال میکند، در زمان حال زندگی نمیکند. اینکه بخواهیم مدام به روز باشیم، تلاش بیهودهای است. لحظهٔ حوادث به سرعت سپری میشود؛، چشم که میبندیم حال شده گذشتهٔ نزدیک، و چشم که باز میکنیم گذشتهٔ دور. رازهای کوچک و بزرگ اما در زمانهای سپریشده پنهان است. شاید تحقیق در باره آنها ارزش خبری هم داشته باشد اما آنها به طور کلی جاذبه خبری خود را از دست دادهاند. فقط آزادی هنری و کنجکاوی علمی میتواند این رازها را از اعماق آبهای ساکن به سطح امواج جاری بیاورد. اشتیاق شدید به دانستن آنچه که در لحظه حاضر رخ میدهد و ارزش دانستن دارد، نه عملی است و نه اصولی. اشتیاقی است که هرگز برآورده نمیشود. این تناقص اخبار جاری است. کسی که تلاش کند همیشه به روز باشد، در یک چشم به هم زدن به گذشته پرتاب میشود، کهنه میشود.
مثل مداد- خلیل پاکنیا
لای یکی از صفحهها، برگ یادداشتی است به همراه مدادی که نیمه پاکنی به سر دارد. رنگ و روی هر دو زرد شده اما ترکیب خود را حفظ کردهاند، مثل مومیایی. سطرها را میبینی هرچند ناخوانا. یکی دو جا را پاک کرده است اما هنوز ردی مبهم باقی است. خوبی مداد همین است، همیشه میتوانید هرچه را که میخواهید پاک کنید اما ردی محونشدنی باقی میماند. تقریبا مثل بعضی وقتها که دیگر نمیتوانیم چیزی را به یاد بیاوریم ولی میدانیم که چیزی را از یاد بردهایم، سایهٔ نوشتهها پیداست. نوشتن نام دیگر فراموشی است. عرصهای خاکستری تقریبا شبیه لحظات پیش از به خوابرفتن که مثل اسفنجی شب را جذب میکند تا آرام بگیریم. مثل وقتی که گیج در شهری غریب میچرخیم اما به جای ترس نوعی آرامش احساس میکنیم. مداد هم مثل آدمی عمر محدودی دارد.
البته بعضیها خودنویساند، مدام پر و خالی میشوند
فضای عمومی- خلیل پاکنیا
اتفاق میافتد همانطور که در مترو نشسته است ناگهان با حسی گنگ از جا میپرد، انگار چیزی را جا گذاشته است، در واگنی که باشتاب میگذرد. کیف پولم، تلفنم، کتابم. یک شیی که او را به این جهان وصل میکند. در این جهان پا برجا نگه میدارد. برای لحظهای نمیداند کجاست یا به کجا میرود. حس میکند باید کسی خواسته باشد که او الان اینجا باشد ولی اینطور نیست. خود اوست که جا گذاشتهشده است، فراموش شدهاست.
برای خلاصی از این حالت که مو بر تن آدمی سیخ میکند دست به دامن آن «داس مان- Das Man» معروف میشود: «هستی دارد از خودش فرار میکند» تا ناخواسته همرنگ جماعت شود. عین دیگران خوش و بش کند، عین دیگران این یا آن فیلم را ببیند، این یا آن لباس را بپوشد، در این یا آن ایستگاه پیاده شود. آدمی که دیگر خودش نیست بلکه یکی از دیگران است، به فضاهای عمومی پناه میبرد.
امنیت فضای عمومی روزمره باعث میشود تا مثل خانه خودمان احساس راحتی کنیم و به این طریق از دست اینکه به حال خود رها شدهایم، جا گذاشته شدهایم، خلاص شویم. وای به حال وقتی که این فضا در دسترس نباشد. وقتی که اضطراب سر میرسد و جهان ترسناک و غریب میشود. انگار اولین بار است که این آدمها، این مکانها را میبینی، خانهات به اتاق هتلی گمنام تبدیل میشود. جهان هنور سر جای خود هست ولی به نظر میرسد ارتباطی با تو ندارد. ظهور این اضطراب در جایی که خانه و کاشانه ماست اعتراف تکان دهندهای است بر اینکه ما مسافر این جهان هستیم.
شاید علاقه ما به فضایهای همگون و همشکل، مکانهایی که هرکدام دردی را دوا میکنند ولی هیچکدام کاراکتر خاصی ندارند از همین اضطراب آب بخورد. فرودگاهها، بارهتلها، مراکز بزرگ خرید…،
فردوسی و مدعی(نقدی بر گفتههای ابراهيم گلستان)- مهری بهفر
نقدها و نفیها، ستایشها و هجویهها هرقدر مبتنی بر نظریه و تحقیق و هوشمندی خلاقانهٔ منتقد و تحلیلگر باشد و هرقدر هم بهلحاظ آگاهی و تسلط بر متن تهیدستانه و مبتنی بر کژفهمی، نقدِ این متن است و اعتبارش به اعتبار و اهمیتِ این متن پیوسته و وابسته است و وجود مستقلی به حساب نمیآید. متون-بهویژه متون کلاسیک و از میان متون کلاسیک خاصه متون حماسی که پیش از مکتوب شدن سدهها در میان مردم زیستهاست-از نقدها هستی نمیگیرند و حضورشان بدان وابسته نیست. این نقد است که بر پایهٔ متن شکلمیگیرد و حیاتمییابد. اگر متونِ ادبی به هرلحاظ و از هرجنبهای نقد و حتی نفی میانگیزد، اگر این نقد و نفیها بازنقد میشود و سلسلهای از نقد و انتقادها را پدید میآورد، حاکی از اهمیت متنی است که ریشهای عمیق در ذهن و زبان و فرهنگ دواندهاست و همهٔ این نوشتهها را در ذیل و منظومهٔ نظاممندِ خود جامیدهد و نه نشانگر اهمیت منتقد و نقدی که وی مطرحکرده.
متن کامل :فردوسی و مدعی- مهری بهفر