قصد این بود که همه وارد شوند
صداهایی که پشت در ماندند
چهرههایی
که باران را پس میزنند
دستها به هم نمیرسد
در بسته میماند
اتاق در آینه میچرخد
طرح درست مسله- نامه چخوف به سوورین
مسکو، ۲۷ اکتبر ۱۸۸۸
…من همیشه در گفتوگو با همکاران ادبی تاکید میکنم کار هنرمند حل مشکلاتی نیست که لازمهاش داشتن دانش کارشناسی است. باعث تاسف است اگر نویسندهای خود را درگیر مسائلی کند که نمیفهمد. ما کارشناسهایی داریم که به مسائل اختصاصی میپردازند. این کار آنهاست که در بارهی آیندهی سرمایهداری، مشکلات شهرداریها، امراض زنانه و مضرات مستی نظر بدهند. هنرمند فقط باید در بارهی آنچه میفهمد نظر بدهد. میدان عمل برای او همانقدر محدود است که برای هر متخصص دیگری. من همیشه این نکته را تکرار میکنم و بر آن تاکید دارم. قلمرویی که در آن هیچ سوالی مطرح نیست جز جوابها، به کسانی تعلق دارد که هرگز چیزی ننوشتهاند و هیچ تجربهای از تخیل شاعرانه ندارند.
هنرمند مشاهده میکند، حدس میزند، انتخاب میکند و ترکیبی خلق میکند و در این روند پیشفرضهای مسله طرح میشود؛ مگر اینکه کسی از ابتدا دقیقا ناظر یک مسله باشد و هیچ جایی برای حدس و گمان یا انتخاب باقی نمانده باشد. خلاصه کنم، خود من هم میخواهم دیگر از زبان روانشناسی استفاده نکنم، اگر کسی قبول نکند کار خلاق با اهداف و مسائلی درگیر است، باید بپذیرد که هنرمند بدون هدف و تصور قبلی، در حالت اختلال روانی کاری خلق میکند. در نتیجه اگر نویسندهای افتخار کند بدون طرح قبلی یا با الهام ناگهانی، رمانی نوشته است، میگویم دیوانه است. شما درست میگویید که هنرمند باید هوشمندانه با کارش برخورد کند اما دو مسله را قاتی میکنید: طرح درست مسله و راه حل آن. برای هنرمند فقط اولی ضروری است. در «آنا کارنینا» یا اپرای «اوژن اونگين» حتی یک مسله ساده هم حل نشده ست اما هر دو آنها شما را کاملا راضی میکند، چون تمام مسائل به درستی بیان شده است. کار قاضی طرح درست سوالهاست، اما جوابها باید توسط هیئت منصفه- در پرتو تجربیاتاشان- ارائه شود.
سه شعر از توماس ترانسترومر – مترجم: مرتضی ثقفیان
۱-مادریگال، ۲- فاخته، ۳- پرلودها، تکه سوم ◄متن کامل
نیم نگاهی به رمان «دستِ دوم فروشیِ زمان»: خلیل پاکنیا
دستِ دوم فروشیِ زمان: سوتلانا الکسیویچ
Secondhand Time: Svetlana Alexievich
» من مینویسم، دانهها را یکی یکی از زبان این و آن میگیرم، ذره ذره جمع میکنم کنار هم میچینم حال و روز سوسیالیسم را بازنویسی میکنم. اما پرسشهای من به سوسیالیسم ربطی ندارد. من از عشق، حسادت، دوران کودکی و سال خوردگی، موسیقی، رقصها، مدلهای مو، و… هزاران جزییات زندگی که حالا از رونق افتاده است مینویسم. این تنها راهی است که بتوانم فاجعه را در قالب زندگی روزمره آدمها به روی صحنه بیاورم و تلاش کنم چیزی بگویم، از چیزی سر در بیاورم…»
-خانم الکسیویچ در جستجوی زمان از دست رفته نیست، اما برای پی بردن به زمانی که مستعمل شده است در آشپزخانه دور میز غداخوری، در جشنها و مهمانیها، کنار کیوسکهای سوسیس و آبجو فروشی، تظاهراتها، انجمنهای خانه و مدرسه،اتحادیهها، کنار مردم مینشیند، ضبط صوتش را روشن میکند تا خاطرات از رنگ و رو افتاده مردم را ذره ذره جمع آوری کند. بعد بیست سال بنشیند این را در ۶۵۰ صفحه باز نویسی کند.
-اطلاعات مجانی نمیدهد، محیط داستان را توصیف نمیکند، پُرتره نمیکشد، نام، حرفه و سن افراد را میگوید بعد فقط صداها را میشنویم. داستانهای بیرحمانهای از زندگی روزمره آدمها، از دوران تاریخیِ ستمگری که هنوز ادامه دارد. از قحط سالی میگوید، وقتی مردم برگ و پوست درختان را میخوردند حتی آسفالت میخوردند «خیلیها مُردند، رودهها به هم میچسبید»
– صدای یک زندانی عادی را میشویم میگوید: «چقدر خوشبختم که شما کمونیستها هم عین من اینجا زندانی هستید و درست مثل من نمیدانید چرا و به چه دلیل. دیگری میگوید: « آنها که پنج یا شش سال زندانی داشتتند گاهی از خانه و زندگی اشان حرف میزدند اما آنها که ده یا پانزده سال زندان داشتند کاملا ساکت بودند. کودکانی که در اردوگاه به دنیا میآمدند از پدر ومادرها جدا میشدند، به پرورشگاه سپرده میشدند، جایی که آزار و اذیت خوراک روزانه بود و میشنیدند که پدر و مادراشان دشمنان خلقاند »
– بعد از فروپاشی شوروی در عرض یکی دوسال اوضاع عوض میشود
یکی از این صداها. «.. سال ۱۹۹۱ مادرم به خاطر عفونت شدید ریهها در بیمارستان بستری بود. وقتی به خانه برگشت یک ریز حرف میزد. شب و روز مردم، همسایهها دورش جمع میشدند تا از استالین، قتل کیروکف، بوخارین بشنوند،انگار مادرم قهرمان ملی است. دورانی بود که مردم دوست داشتند افرادی چشم و گوششان را باز کنند. تازگیها باز هم مادرم در بیمارستان بستری شد، فقط پنج سال گذشته بود، اما حالا او تمام وقت ساکت بود، نقشها عوض شده بود. این بار همسر یک سرمایه دار موفق نقش قهرمان ملی را بازی میکرد. همه مات و حیران پای حرفهای او مینشستند. از خریدهایش میگفت، انگشتریهای چنین و چنانِ چندین قیراتی، گوشوارهها، گردن بندهای طلا… هیچ حرفی از گولاگ یا خبرهای ناگوار در کار نبود. گذشته گذشته است چرا حالا باید سر داستانهای قدیمی جر و بحث کنیم؟
-روشنفکران فقیر جعبههای خالی همبرگهای مکدونالد را همچون مدال افتخار در قفسهٔ کتابخانهها گذاشته بودند. نمیدانستند مدت هاست نسل جدیدی از سرمایه داران مافیایی آنها را پشت سر گذاشته اند. دههها بود که دور میز آشپزخانه مینشستند و بحث میکردند باید چکار کنیم و لابه لای حرفها حتی با خبرچینها، شنودها شوخی میکردند»رفیق سرهنگ، خوب گوش کن». اما کشف پول و سرمایه مثل بمب اتم بر سرشان خراب شد و تازه فهمیدند که ایدهای ندارند. «سالهای فقط نشستیم و حرف زدیم.»
– بعد خیابانها پُرشد از سالنهای پرورش اندام، جنایتکاران سابق، لباسهای ورزشی پوشیدند. همانهایی که در اردوگاهها اسرا با جیرهٔ غدایی زندانیهای بیکس و کار تجارت میکردند، قدرتی به هم زده بودند. صدای زنی را میشنویم که به اردوگاهی که در آن اسیر بوده، برگشته است، میبیند آلونکها را خراب کرده اند، کلبههای نو نوار تابستانی ساخته اند. اما گاهی هنگام بارندگی، استخوان دست و پایی از خاک بیرون میزند بعد میشنویم «شاید از گرسنگی دنبال توت فرنگی وحشی میگردد.»
– این بار دوربینهای شبکههای تلویزیونی نیستند که از حوادث تاریخی سیاسی، سرکوبهای استالینی، جنگ، اردوگاههای اسرا،، جنگهای معاصر چچن و آذربایجان، سرمایه داری مافیایی بعد از ۱۹۸۹، فیلم نشان میدهند. این بار آدمهای تکه پار شده، فرسوده حاضر در همین صحنهها هستند که هر کدام زبان باز میکنند و از رنج و دردهایشان، عشق، حسادت، امیدها و ناامیدی ها حرف میزنند .
خانم الکسویچ همیشه پشت صجنه است و بندرت قضاوت میکند اگر هم چیزی بگوید با اما و اگر همراست «بعضی وقتها گمان میکنم که درد و رنج مثل پلی نامریی آدمها را به هم وصل میکند، بعضی وقتها هم از دل سردی و ناامیدی خیال میکنم پلی در کار نیست این مغاکی است سیاه چالی است که آدمها در آن سقوط میکنند.»
خویشاوندی پنهان- آرامش دوستدار
- ….الان سی سال است که این سرزمین با جامعه و افرادش چنان زیر و زبر شده که بازشناختن دورهی پیشین آن در وضع کنونیاش و به عکس غیرممکن گشته است. این وضع را که دیگر نمیشود درست کرد و آن را به آنچه پیش از این بوده بازگرداند. چه کاریست که ما بجای شعرگوییها و قصهنویسیهای همهپسند که خواننده را محظوظ و ما را مشهور و مخمور میسازد بخواهیم با چشمهای وقزده و بینور در اعماق این رویداد، که هیچکس در برابر اثر مخرب آن مصونیت ندارد، بنگریم و از چنین اعماق سیاهی رمانهایی درآوریم و بنویسیم که بلد نیستیم….
همهی این سالها- یادی از هوشنگ گلشیری
داستانی نه تازه
شامگاهان كه رؤيت دريا
نقش در نقش مینهفت كبود
داستانی نه تازه كرد به كار
رشتهای بست و رشتهای بگشود
رشتههای دگر بر آب ببرد.
اندر آن جايگه كه فندق پير
سايه در سايه بر زمين گسترد
چون بماند آب جوی از رفتار
شاخهای خشك كرد و برگی زرد
آمدش باد و با شتاب ببرد.
همچنين در گشاد و شمع افروخت
آن نگارين چرب دست استاد
گوشمالی به چنگ داد و نشست
پس چراغی نهاد بر دم باد
هر چه از ما به يك عتاب ببرد.
داستانی نه تازه كرد، آری
آن ز يغمای ما به ره شادان
رفت و ديگر نه برقفاش نگاه
از خرابی ماش آبادان
دلی از ما ولی خراب ببرد.
◄ جن نامه – هوشنگ گلشیری (JenNameh-HoshangG Golshiriدانلود مستقیم کتاب)
.. همان دالان بی انتها و غرقه در آدمهای خفته و نیمخفته و نشسته و گاه نالان. نشسته و به پشت زدند. ندید کدام میزد. و کدام میشمرد. مگر مهم بود؟ همان دستی بود که کتاب سوزان را حکم فرموده بود یا همان دهان که قتل همۀ مردان قبیلۀ بنی قریطه را حلال کرده و زنان و کودکانِ ِشان را برده کرد. فقط همان دو سه ضربۀ اول کافی بود تا دهان به فریاد بگشاید. از حد تحملش بیرون بود. از پایین چشمبند زیر شلوار راه راه به پایی را دید که قرآنی به دست داشت. میگفت:”ثواب هر ضربه از نماز و روزه بیشتر است.”…..
◄ Shahe-Siapooshan-HG«شاه سیاه پوشان- هوشنگ گلشیری
◄هر دو روی یک سکه – هوشنگ گلشیری
راستش را اگر بخواهی من کشتمش، باور کن. میشود هم گفت ما، البته نه با چاقو، یا اینکه مثلاً هلش داده باشیم. خودت که میدانی. حالا چطور؟ همین را میخواهم برایت روشن کنم. برای همین هم گفتم:”تنها باشیم بهتر است.” آنها هم اگر ناراحت شدند، بشوند. یعنی من دیدم نمیشود، با برادر و حتی زنت نمیشود به این صراحت حرف زد. شاید هم من نمیتوانم با جمع چند نفری صمیمی بشوم. در ثانی مطمئن نبودم بفهمند. تو؟ نمیدانم. شاید ناچاری. شاید هم چون میبایست برای یکی بگویم. میفهمی که؟
…سراغ متون کهن هم رفتند. بردارید چاپ اول و دوم رستمالتواریخ را مقایسه کنید. اگر همینطور ادامه بدهند باید دیوانهای کهن را هم ممیزی کنند، تمام غزلهای حافظ را، بعد هم قمصر کاشان را به جرم آن همه گلهای ممنوعه ممیزی کنند کاشان را به جرم داشتن قمصر،… حرفهای بودن، به این محدوده بسنده نکردن، درگیرشدن با همهی آنچه اکنون حضور دارد و از آن برگذشتن و نه فراموش کردن، در چنبرهی ممیزان نماندن و … کاری است بس دشوار، و توقف و مرگ از همینجا شروع میشود. وقتی که راضی شدند، تو هم راضی شدی، تکیه بر جایت میدهی، پایت را دراز میکنی و میگویی: “خوب، این منم!” در آینهات عکسی میگیری برای تاریخ ادب امروز، بعد میخوابی، دراز به دراز، و میمیری…
◄جوانمرگی در نثر معاصر فارسی- هوشنگ گلشیری
◄اسطوره و خرافات،- کاظم امیری
◄»یک لحن اخلاقی«- محمود داوودی
◄»یادی از دوست«- ضیاء موحد
◄بازیگر سالها-کوشیار پارسی
◄گفتگو با هوشنگ گلشیری – ( میترا شجاعی -مهرماه ۱۳۷۹)
با یاد وریا مظهر (و.م.آیرو)
1
از این که هنوز فکر میکنم هستم تعجب نمیکنم چون هستم
از این که هنوز فکر میکنم خواهم بود تعجب نمیکنم،
چون فکر میکنم
از این که هنوز فکرمیکنم مردهام تعجب نمیکنم
چون زندگی میکنم
از این که هنوز فکر میکنم حرفی برای گفتن دارم تعجب نمیکنم
چون فکر میکنم!
2
در جایی دور
کسی پیاپی مشت بر در خانهای میکوبد
مرده اما برنمیخیزد تا در را بهرویش بگشاید
و در جای دور دیگری
کسی هراسان از خواب میپرد
عرق از پیشانی میگیرد
تنش را سخت در آغوش میکشد
و فکر میکند
حالا وقت آن رسیده
که در را بگشاید…
3
ﺗﺮاﻧﻪی ﺳﺎﺣﻠﯽ
ﺣﺎل و روزِت ﺧﻮش ﻧﯿﺴﺖ
ﺳﻪﺗﺎ ﺻﺪف ﮐﻨﺎر درﯾﺎ، ﺗﻮ ﺳﺎﺣﻞ اﻓﺘﺎدهن
ﯾﮑﯽﺷﻮﻧﻮ ورﻣﯽداری و ﭘﺮت ﻣﯽﮐﻨﯽ ﺗﻮ درﯾﺎ
دوﺗﺎی دﯾﮕﻪ ﻣﯽﻣﻮﻧﻦ
ﭼﻮن ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮدی ﺻﺪﻓﻦ
وﻟﯽ ﮐﻮر ﺧﻮﻧﺪی: ﺳﻨﮕﻦ، ﺳﻨﮓِ ﺳﻨﮓ
ﺣﺎل و روزِت ﺧﻮش ﻧﯿﺴﺖ
ﭼﻮنﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﺳﻨﮕﺎ دﯾﮕﻪ ارزش ﭘﺮت ﮐﺮدﻧَﻢ ﻧﺪارن
وﺧﺘﯽ داری ﻣﯽری
ﭘﺎت ﮔﯿﺮ ﻣﯽﮐﻨﻪ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺗﮑﻪ ﺳﻨﮓ و ﺑﺎ ﮐﻠﻪ ﻣﯽﺧﻮری زﻣﯿﻦ
ﻣﯽﺧﻮای وَرِش داری و ﭘﺮﺗﺶ ﮐﻨﯽ
وﻟﯽ ﺳﻨﮓ ﺑﻪﺷﺪت ﺑﻪزﻣﯿﻦ ﭼﺴﺒﯿﺪه
ﮐﺎری ﻧﻤﯽﮐﻨﯽ، ﭼﻮن ﮐﺎریش ﻧﻤﯽﺷﻪ ﮐﺮد
ﺗﻨﻬﺎ ﻣﯽﺗﻮﻧﯽ رو ﺑﻪ اوﻧﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻟﺨﺖ ﻣﺎدرزاد ﺗﻮ آب
دارن ﺷﻨﺎی ﻗﻮرﺑﺎﻏﻪ ﻣﯽرن ــ
داد ﺑﺰﻧﯽ
ﻣﻦ ﺷﺎﺷﯿﺪم ﺑﻪ اﯾﻦ درﯾﺎ
4
پروفسور پیر و ۴ شعر دیگر – شیمبورسکا
پروفسور پیر
از او در باره آن وقتها پرسیدم
که خیلی جوان بودیم هنوز
غریزی، بی فکر، خام، خوش باور
پاسخ داد:
خوب، صرف نظر از جوانی
از بقیه اندکی باقی است .
پرسیدم هنوزهم همانقدر با اطمینان میداند
چه چیزی برای بشریت خوب است یا بد
پاسخ داد:
کشندهترین زهر برای همهی توهمات.
پرسیدم هنوزهم آینده را
روشن میبیند
پاسخ داد:
کتابهای تاریخی زیاد خواندهام
از عکس توی قاب
روی میزتحریر پرسیدم
پاسخ داد: بودند، نیستند دیگر.
برادر، دایی و عمه، برادر زن
همسر، دختری که روی زانوی او نشسته
گربهای که توی بغل دختر است
درخت آلبالو پر از شکوفه و روی شاخهاش
پرندهای کوچک وغریب
پرسیدم
احساس خوشبختی کردهاست بعضی وقتها
پاسخ داد:
کار میکنم
از دوستان پرسیدم،
آیا هنوز کسانی هستند باقی.
پاسخ داد:
چند نفر از دستیارهای قدیمی
که خودشان هم چند دستیار قدیمی دارند
خانم لودمیلا مشغول رتق و فتق امور
یک آشنای نزدیک، در خارجه
دو خانم در کتابخانه، هر دو خندان
گرگور کوچلو این روبرو و مارکوس اوره لیوس
از خلق وخوی و سلامتیاش پرسیدم
پاسخ داد:
ودکا، سیگار و قهوه را ممنوع کردهاند
خاطره و اشیاء سنگین را هم
باید وانمود کنم که نشنیدهام .
از باغ و نیمکت باغ پرسیدم
پاسخ داد:
اگر شب زیبایی باشد آسمان را نظاره میکنم
تعجب میکنم هنوز هم
که چقدر نقطهنظر آنجاست.
◄شعرهای دیگری از شیمبورسکا از دو دفتر شعر «دو نقطه» و «اینجا»
سه شعر از سه شاعر
مرتضی ثقفیان
- اندوه
- پنجرهها را میبندند
- پردهها را میکشند
قاب عکسها را بر میگردانند
مینشینند
مینشینند و میگذارند سکوت اتاق را پُر کند
ناگهان
باران روی شیروانی
دستی ست نامریی
که طبلهای قبیلهای مرده را به صدا در میآورد
شهرام شیدایی
- تاريكی در خانه حركت میكند
و صورتِ اشيا را به ديگران میدهد
نامی در كار نيست
نامی كه در كارِ جابهجايی چيزی باشدگاهوقتی پنجره باز میشود
اما هوای تازهای داخل نمیشود
پنجره از كار افتاده
بيرون از كار افتاده
ياد آوردنِ چند صندلی و ميزی
كه پشتِ آن صورتها و دستها حركت میكردند
و حالا سكوتی چهارچشم خانه را به تاريكی تسليم كرده
تا به محضِ ورود ، گلويت در گذشته گير كند
و با هر قدمی به جلو سكوتی فلزی تسخيرت كند
و با هر بار لمسِ چيزی ، فنجانی لبهی ميزی تاقچهای لالهوشمعدانی
چند پرده تاريكتر شوی
برای كسی در بيرون ، كه درخت و سنگ جای او را میگيرند
چه تسلايی میتوان داد ؟
محمود داوودی
- نمیشود جا به جا كرد چيزی را
لحظهی ابد تا ابد نمیماند
نزديك قلب
اما حضور نيست
وارد خانه میشويم
نور هست و از روشن خالی
هستند آنها
كه زندهاند
اما
مُردهها فقط حرف میزنند
شکنجهی سال نو- آنتوان چخوف
- …ازدحام و شلوغی شب گذشته در بالماسکهٔ بالشوی تئاتر، خماری ناشی از باده گساریهای شب عید، میل شدیدتان به افتادن و خوابیدن، سوزش معده پس از پرخوریهای شب گذشته- همهٔ اینها درهم میآمیزد و به هرج و مرج واقعی مبدل میشود و حالتان را به هم میزند… دلتان آشوب میشود،…
نویسندگان پیشرو ایران- محمد علی سپانلو
کتاب «نویسندگان پیشرو ایران» – تاریخچه رمان، قصه نویسی، نمایشنامه و نقد ادبی در ایران معاصر- در سال ۱۳۶۲ منتشر شد. این کتاب چه در ایران و چه در خارج چندین بار تجدید چاپ شده است. وبلاگ «زبان و ادبیات فارسی» از مدتها پیش تحت عنوان تاریخ ادبیات معاصر چندین فصل از این کتاب را منتشر کرده است. او بخشهایی از کتاب« ادبیات نوین ایران» اثر یعقوب آژند را هم که به همین دوره تاریخی میپردازد باز چاپ کرده است.
شاید بد نباشد همینجا یادی هم بکنیم از دو کتاب دیگر سپانلو،
«بازآفرینی واقعیت: مجموعه ۲۷ قصه از ۲۷ نویسنده معاصر ایران- ۱۳۴۹»و
« چهار شاعر آزادی: عارف، عشقی، بهار، فرخییزدی-۱۳۷۷»
که بعد از سالها هنوز هم خواندنی است.
- ◄سرگذشت نثر معاصر، بخش اول: از دوران مشروطیت تا سال ١٣۰۰
◄سرگذشت نثر معاصر، بخش دوم : از سال ١٣٠٠ تا ١٣١۵
◄سرگذشت نثر معاصر، بخش سوم: از سال ١٣٢٠ تا ١۳٤٠
«نویسندگان پیشرو ایران»- محمد علی سپانلو
◄ویژگیهای نوزایی ادبی در دورهی مشروطه، بخش اول
◄حیات ادبی ایران در دوران رضا شاه، بخش دوم
◄پس از سقوط رضا شاه تا دههی چهل، بخش سوم
« ادبیات نوین ایران» – یعقوب آژند
رابطهی«نشستن» و قصه نوشتن ؟! – بهرام صادقی
- …در همین سردرگمیها بودم که به یاد مصاحبهای با بهرام صادقی افتادم. ۴۳ سال قبل صادقی هم از مشروطه تا زمان خودش را نگاه میکند و خدنگ وارهای ایستادهای را بررسی میکند که چه گونه هر کدام شان را نشاندند یا خودشان نشستند. وقتی با زحمت توانستم برگههای وارفته و زرد شده ی مجله ی فردوسی را پیدا کنم، دیدم خواندن کفایت نمیکند، انگار باید رونویسیاش کرد و مشقوار دوباره نوشتش، و از نو این بخش از مصاحبه را نوشتم (تایپ کردم) و دیدم این زخم چه کهنه است و چه عمیق و چه مدام سر باز میکند و خون تازه از آن بیرون میزند.- یونس تراکمه
قایقرانی بدون پارو- پِر رُدستورم
- در را باز کرد و رفت تو. پالتویش را توی هال در آورد و به یکی از دو تا گیرۀ جارختی آویزان کرد. توی درگاهی آشپزخانۀ نقلی اش با یک دست اجاق را روشن کرد و با دست دیگر کلید چراغ حمام را زد. نامه هائی که پشت در افتاده بود زیر پایش خش خش کردند. آن ها را برداشت وارد اتاق شد و روی مبل نشست.
شاهکارهای بهروز شیدا- مسعود کدخدایی
…نگاهی سرسری و شتابزده به هفده کتاب، به حاصل عمر يکی از فرهيختگان ايرانی که بسيار با وسواس مینوشت و جوهرِ جان در نيش قلم میريخت. اين نثر بی يال و دم میبايست نثرِ شيوا و روانِ مسکوب را که بیشک چيزی به زبان فارسی افزوده است معرفی کند، اما تنها کاری که آقای شيدا کردهاند اين بوده که کتابهای مسکوب را ورق زدهاند، سرفصلها را يادداشت و تک و توکی از قولها را نقل کردهاند و اتفاق چنين افتاده است که روانترين بخشهای اين نوشته هم همان يادداشت برداری از سرفصلهای کتابهای مسکوب بوده است و آنجا که از انديشهی خود مدد گرفتهاند (که چندان هم زياد نيست)، خواننده را به زحمت انداختهاند…
◄شاهکارهای بهروز شيدا، مسعود کدخدايی
- ◄شیاد و دانشمند، نجف دریابندری