مدیر بازداشتگاه زیر برگ یک ساعت و نیم کار دیلماجی را امضاء میکند. به طرف در خروجی راه میافتیم. فریادِ تظاهرکنندگان را میشنویم، کلمات آشنای پناهنده، حقوق بشر، اخراج،… نزدیکتر که میشویم دست نوشتهٔ همین کلمات را روی پلاکاردها میبینیم.
بیرون بازداشتگاه میایستم تا از زبان مدیر با نماینده تظاهرکنندگان حرف بزنم. هر دو طرف میدانند که جایی در این ساختمان بزرگ، پشت آن دیوار، آدمی در انتظار نشسته است تا به سرزمینی برگردد که از آن فرار کرده است.
چند نفری این آواره پناهنده را میشناسند، بقیه هم باخبر شدهاند. اما همه نگران او هستد و البته کسی نمیخواهد جای او باشد. از قوانین و مقررات حرف میزنم، اینکه چه کسانی تصمیم میگیرند تا او اخراج شود. از کارکنان بازداشتگاه، آنها هم میدانند بازداشت یک پناهنده آواره و اخراج او کار درستی نیست. آنها هم در برزخ وظیفه یک کارمند و یک آدم گیر کردهاند. من، مدیر بازداشتگاه در لباس نماینده اجتماعی که فکر میکند هم برای حقوق انسانی ارزش قائل است و هم در عمل به آنها وفادار، صدایمان را بلند میکنیم با این وجود صداها به هم نمیرسد.
دختران و پسران جوانی را میبینم که هم خوب میدانند چه میخواهند و هم میخواهند این وضع را تغییر دهند و ناگهان یادم میآید که در گذشتهای نه چندان دور، خودم هم -همیشه آخر صف- همین حال را داشتم. در ابتدا بیشتر شور و احساس و کمی تحلیلهای سفید و سیاه و بعدها شاید اندکی تجربه، درک شرایطی را که گرفتار آن هستیم پیچیدهتر کرد اما انگار همیشه همین هم دردی مهمتر از همه چیز بود.
در اتاق نگهبانی، لابه لای حرفهای مدیر و کارکنان، وقتی داشتند از خود میپرسیدند چطور آدمها مجبور میشوند از سرزمین خود فرار کنند و به شرایطی تن دهند که هرگز نه عادی است و نه پذیرفتنی، احساس خشم و ناامیدی کمتر از فریادهای این جوانها نبود اما بیرون بازداشتگاه در مقابل اعتراض کنندگان نه با زبان عشق و هم دردی بلکه با زبان دیگری حرف میزنیم.
شاید نتوانستیم حرفهای همدیگر را بشنویم یا در نیمه راه به هم برسیم. در چشم اعتراض کنندگان من، مدیر و کارکنان بازداشتگاه همان بورکراتهایی هستیم که زمانی نه چندان دور خودم آنها را میدیدم. انگار کلمات و جملات نمیتواند بین دو دنیا که زبان و نقطه حرکت متفاوتی دارند ارتباط برقرارکند
تظاهر کنندگان پراکنده میشوند. مدیر دست تکان میدهد به داخل بازداشتگاه بر میگردد من هم برای نماینده تظاهرات دست تکان میدهم و به طرف ایستگاه اتوبوس راه میافتم. هر دو غمگین از سرنوشت پناهندهای که حالا در انتظار اخراج نشسته است و خوشحال از این همه هم دردی و فریاد جوانها.
به نظر میرسد در یک دمکراسی به هر دو تکه احتیاج داریم. از یک طرف قوانین و مقرراتی که عادلانه – تا آنجا که ممکن و عملی است-ما را از دست خودمان نجات دهد و از طرفی برای اعتراضها، عکس المعلهای آنی و حتی غیر قانونی در هم دردی آدمها جا باز کند.
همه سیستمها ترسناک میشوند وقتی نتوانیم حرفهای همدیگر را بشنویم در نیمه راه به هم برسیم و این امکان همیشه هم هست و هم عملی است که هر دو صدا را از یک فرد بشنویم.
خسته نباشید مرسی به خاطر این مطالب مفید