مترجم: کوشیار پارسی
نشر الکترونیکی«باغ در باغ»استکهلم اوت ۲۰۱۰
◄دانلود کتاب
BaghDarBagh ©۲۰۱۰
تمام حقوق اين کتاب برای مترجم محفوظ است.
یادداشتها
مترجم: کوشیار پارسی
نشر الکترونیکی«باغ در باغ»استکهلم اوت ۲۰۱۰
◄دانلود کتاب
BaghDarBagh ©۲۰۱۰
تمام حقوق اين کتاب برای مترجم محفوظ است.
گزیدهای از خوابِ خوابها
آنتونیو تابوکی
برگردان: کوشیار پارسی
اغلب این دغدغه با من بوده است که بدانم رویای هنرمندان محبوبم چه میتوانست باشد. افسوس، این هنرمندان که در کتابم از آنها یاد کردهام، رویای شبانهشان را برای ما به ارث نگذاشتهاند. کنجکاوی و آرزو چنان قوی بوده است که راهی بیابم و این جای تهی را به شکلی در ادبیات پر کنم. در عین حال آگاهم که این داستانهای جانشین، حاصل آرزو و وسوسههای من است از رویاهای ناشناخته و کوششی برای تصویر آن. بگذار همانگونه که هستند خوانده شوند. باشد تا جانِ شخصیتهای ما که اکنون در آن سو خواب میبیند، این میراث تهیدست را پذیرا باشد.
آ. ت.
آرتور رمبو
گارسیا لورکا
پوبلیوس اویدیوس
فرانسوا ویون
فرانسیسکو گویا
هنری د تولوز
کلود دبوسی
دکتر فروید
شاعران ِ مدرن
از آن «خلاقیتِ جهانی: مدرنیت»
از «درگیری با برگِ سپید کاغذ»
از چرخشِ موزون و
بی زاویهی واژه
از فراروندگان و پرندهگانِ صریح
از فریبکاران سوررئالیست با
رویایِ کشتی شکستگی به جای زمینِ سفت
چه اندازه شعر، جهانی در برابرت گشاده است،
چه اندازه شعر در قلبات مانده است،
بگو با من، چه اندازه شعر در قلبات مانده است؟
*کفالونی
ماه اوت بود. به سال ۱۹۸۸.
از دور، ایستاده بر عرشه
خطِ سبز را دیدم
مارپیچِ سبزِ جزیرهی ایتاکا.
بوق ِ کشتی شنیدم
آمادهی حرکت
به زیرِ آفتابِ فلج کنندهی ساعت چهار عصر
هر روز از تپه بالا رفتم به دیدنِ ایتاکا
و شعرهای شاعران کهن شنیدم
از میانِ زمزمهی نقرهایِ درختان زیتون. و ایتاکا را به خیال آوردم.
در دهکدههای جزیره، زنان پیر دیدم
در بافتن با پشتکار در نورِ دیرگاهِ عصر
و مردانِ پیر به گفتار همچون ضربهی امواج
صدای مردان پیر را شنیدم (آشنا بود اما نمیفهمیدم)
جلوی درها و دریچهها
در خانههای کوچک سپید،
زیر ته ماندهیِ نورِ خورشید میدرخشیدند. و ایتاکا را به خیال آوردم.
شب با دو دختر اهلِ بارسلون
گوشت بره و سالاد خوردم
طعمِ بدِ شراب رِتسینا چشیدم، و گفتم بله،
بله بیتردید روز بعد سوار کشتی خواهم شد سوی ایتاکا:
قایق به انتظارم بود تا مرا به آن جزیره ببرد
در انتهای سفر.
جزیرهای که در آن لنگر خواهم انداخت.
جزیرهای که همیشه خواستهام در آن لنگر اندازم.
اما صبحِ بعد، از خیرِ سفر گذشتم
تا صبحِ بعد و صبحِ دیگر و روزِ بعد.
هر روز از تپه بالا رفتم
با اتوبوس به روستاها در شکافِ کوه رفتم
صبحها وداع کردم و بازگشتم
و عصرها خیره شدم از فرازِ تپه
به سبزِ زمردین، نورِ ساحلِ مارپیچِ ایتاکا.
شبِ سالِ نو
سی و یکم دسامبر. نیمشب میرسد.
و محورِ سال میچرخد.
چه کردهای؟ چه نکردهای؟
چرا نکردهای؟
با نظم اما بی نظم نوشتهای.
به کارَت چیزی افزودهای اما کارِ بزرگ هنوز مانده است.
بی هیچ فضلفروشی یا شرمِ جعلی به شگفت میآیی،
زیرا تردید نداشتی که موفق خواهی شد،
هرچند با سرِ سودایی راضی هستی:
آنچه در توانام بود کردم.
غلط، غلط اندر غلط، یکی از بیشماران،
شاید این بود (میدانستی، میفهمی)
که به هزارتو رفتی و نه به خانه.
در یک چیز تردید نیست و روشن است برای تو:
با خون نوشتی، هم بدانسان که نیچه میخواست،
و برای تو گوشت همان سطرِ آرتو شد:
«ادبیات را بیش از حد به درون راه نده.»
فریبی در کار نبود: همیشه زیستهای به سانِ محکوم به مرگ،
گرچه شاد میشدی از زیبایی پرندهگان و خورشید
در روزهای جوان
وقتی میخک بر رُز سایه اندازد.
هرگز برنامهی درازمدت نداشتی
چرا که به زیستن باور داشتی
شاد و کوتاه چونان گریزِ کورِ زنبور.
با این همه کوتاه نبود، نه آنقدر کوتاه که تو باورش داشتی.
ببین: دوباره سالی میگذرد،
۱۹۹۵ برای همیشه به پایان میرسد،
و ظاهرِ محور در کوزه از آنِ زنبور است.
قرنِ تو به پایان رسیده است.
خیلیها دارند تو را از یاد میبرند
و چهقدر آدم که تو از یاد نبردهای.
روادارتر شدی در برابر همه
اما هر چه دورتر، دوست داشتنیتر.
هنوز بهتر میفهمی جهانی را
که زیستن در آن نمیدانستی،
و اندوهگینی از آن،
چونان انسانی اندوهگین،
چرا که میخواستی تجربهاش کنی و نه درک.
هوایِ دگرگونی داشتی، ادعا میکنی،
و اگر، اگر راهی تازه میجُستی،
روزنهای به مطلق، پا به آن میگذاشتی. اما کدام؟ و کجا؟
زمان، بی گمان از مِهر، دیگرگونهات کرده است
و بیشتر به ویرانیِ تنات شباهت داری
تا تنِ پرتوانی که با آن رشد کردی
و زمانی به درخت تشبیهاش کردی.
گویندهی رادیو میگوید
«دمی دیگر ساعت نیمشب مینوازد».
ساعتها خمرهی انگور را تُرش میکنند.
چیزِ دیگری نمانده است: خودت را در آغوش میگیری.
مردم ِ پیر
مردمِ پیر غیر قابلِ تحملاند.
اغلب میگویند پیر شدن خود امتیازی است
و تنها با تفاهم و عشق
به پیریشان مینگرند.
با گذشتِ سالها کاستیهاشان را حمل میکنند
چونان شاخههایی که گِلِه از بیبرگی را.
وظیفه میدانند، تحملکردنشان را،
چرا که، فکر میکنند، نمادِ دانش و تجربهاند
چون سروی پر برگ و سبز،
که به راستی چیزی اندک به چشم اندازِ زندگیشان افزوده است.
از قلهی فریبندهی سالهای عمر به پایین مینگرند
و حافظهی زمان و خاک را به یاد میآورند.
چه تحمل ناپذیر، آزارنده، رنج آور،
میخواهند راه بنمایند به جوانان،
گرچه آنان توان و زمانِ گمگشتگی دارند،
کارِ بیهودهشان همین گمگشتگیِ دلخواه است.
مردمِ پیر آنقدرغیر قابل تحملاند
که ما هنوز و همیشه، از یاد میبریم
که دشمن نزدیک میشود، سبقت میگیرد
و خود اندک اندک غیر قابل تحمل میشویم.
چه کسی شعر مرا خواهد خواند؟
?Quem sabe quem os lerá
?Quem sabe a que maõs iráo
Alberto Caeiro
‘O guardador de rebanhos’
به سرِ شعرهای من چه خواهد آمد؟ چه کسی خواهدشان خواند؟
من خواهم رفت، اینگونه است، خواهم رفت، و بعد؟
سرِ تسلیم فرود آوردهام که رفتنیام، همانسان که به دردِ مفصل گردن مینهم،
به قولنجها که تن در هم میپیچانند و به گردشِ ناقصِ خون.
در رمانها، داستانها،
یاداداشتها و جستارها – و شعرهایم چه میدهم؟
در آینده اگر کسی بخواند
پی خواهد برد که با آتشِ خورشیدِ نیمروز بر فراز آفتابگردانها نوشتهام،
با گوناگونیِ بسیار شقایق و بنفشه در گرگ و میشِ غروب،
با فریادِ دردِ ببرِ تیرخورده
به دمی که تله گیرش انداخته است،
با قطرههای خون از سینهی پرستوها
که پروازشان به انجام نرسید.
حالا اما جدی: به زحمتاش میارزید؟
دیگر نمیتوانستیم مثل آن زمانها بنویسیم، در آن سالهای سیاه، وقتی باور داشتیم میتوانیم روح را از آنِ خود کنیم، وقتی باور داشتیم کارِ بزرگ، شدنی است. شعرِ یک نفس با موسیقی و معنای بخشیده از سوی خدایان (چگونه باور نداشته باشیم به آن)، شعر و فرشته، مرد و شکل، از آن ما خواهد بود.
اما وقتی از نزدیک نگاه کردیم به آنچه در طول سالها نوشته بودیم، پی بردیم که پرنده بالهایی بس کوتاه، بس بسیار کوتاه داشت و نمیتوانست بال بزند و ما، بی گمان، به روشنی، نمیتوانستیم بگوییم آنچه را که میخواستیم، که در شعر، جز چند تایی شاعر در هر سده، ما، باقیماندهگان، جلودارِ ارابهی اندیشهی بزرگانیم و با این همه، با این همه، ادعا میکنم که شعر دست کم بسیار چیزها به من بخشیده است: چشم اندازی باز برای پرندگان مهاجر، هنرِ خیالپردازی نقاشی و تصویر در رویا، ارزش نهادنِ ژرفتر به سبکی و کِشآیندی تنِ زنانه، ستودنِ صفِ دکلها در نورِ شامگاه، دیدن درختان انجیر و زیتون در حیات به شبِ آبی رنگ، تا کبودیِ مسیح، چرا که قلمرو خداوندی نزدیک نبود، در درونمان بود.
اما حالا جدی، خیلی جدی، پرسش این است که هر شاعری باید بپرسد: این همه قربانی آیا میارزید؟ این همه زحمت آیا میارزید که کار را وانهیم و زندگی را به پایِ بیهودهگیِ شعر بریزیم؟
*
شبه جزیرهی کفالونی یا سفالونی( Cephallonia / Κεφαλληνία). در شمال غربی یونان و در دریای یونی. جزیرهی ایتاکا تقریبن از شمال شرقی به آن چسبیده است. در جنوب آن، جزیرهای نامسکون به نام «جزیرهی خرگوشها» قرار دارد که تنها خرگوشها در آن میزیند.
نامه به ولز
میتوانی از من بپرسی بانوی شیرین
این روزها چه میبینم در این سوی دریا
خیابانهای این دیار در من میزیند
ناآشنا برای تو
این خیابانها که گام زدن در آن
پیمودن ِ راهی دراز است بر این زمین ِ پردرد
که گذر از نور ِ ناب
چشمانات را از یادها و غرولند میآکند.
از من میپرسی
این روزها چه احساسی دارم در این سوی دریا.
سوزن در تن،
نور ِ تیمارستان
که نرم میآید
به آرام کردن ِ عمیقترین زخمها
زاده در روستایی از روزهای بی رنگ.
و خورشید؟
معتاد ِ پیری است که زخمهاش را لیسیده.
زیرا شما میدانید، بانوی شیرین،
که این دیار آمیزهایست از خیابانها و زخمها.
معرفی میکنم:
اینجا نخلهای آوازخوان
و نیز مردان ِ شکنجه شده.
اینجا آسمانها برهنهاند
و زنان خمیده تا پدال ِ چرخ سینگر
در به دستآوردن ِ روزی با پازدن دیوانهوارشان
جاوه یا بوردو،
نپال و شهر کوچکتان در ولز،
که به گمانم دیلان توماس شما از سایههاش مینوشید.
زنان این دیار میتوانند
دکمه بدوزند بر باد،
تا لباس ِ نوازندهی اُرگ بر تناش کنند.
اینجا کنار ِ خشم و ارکیده بر میآیند
تردید هم نمیکنید که کشوری باشد
چون حیوانی پیر
نگهداری شده در گونههای الکل،
تردید حتا نمیکنید
در آنچه باید بزید
میان ماههای دیروز، مرگ و ویرانهها.
رونی مارگولیس
ترکیه، متولد ۱۹۵۵از دههی هفتاد ساکن لندن است. چند دفتر شعر منتشر کرده است.آثار شاعرانی چون تد هیوز و فیلیپ لارکین را به ترکی ترجمه کرده است. شعرهای مارگولیس بیشتر دربارهی گذشتهاند. روایتی از سرکوب، مهاجرت، بیگانهگی و مرگ،
نامههایی به لهستان
۲۸ مه ۱۹۲۵
وقتی کشتیمان کنار پل ِ گالاتا لنگر انداخت،
میان قایقهای بادبانی خرد و بزرگ گونهگون،
(مه ِ خاکستری در هوا آویخته بود، کمی سردرد داشتم)،
دست در دست بر عرشه ایستاده بودیم:
گنبدها، منارهها، مردانی با دستار ِ سرخ،
حمالهای غول پیکر با سبیل ِ عظیم،
هر لحظهای از آسمان قالی ِ پرنده میتوانست فرود آید.
چنین بود که یک ماه پیش به این دیار رسیدیم.
میهمانخانهای که هفتهی نخست در آن بودیم
درست همانی بود که از شرق در خیال داشتیم،
کهها که نبودهاند اینجا: شاه زوگ، ماتاهاری.
بعد خانهای یافتیم – هفتهی پیش آمدیم:
سمت ِ راست ما زمانی فرانس لیست میزیسته،
و سمت ِ چپ، لژ ِ فراماسونهاست.
به همسرم بس اعتماد دارم
اما خوب آدم گاهی با خودش میگوید:
تازه عروس، شهر ِ تازه، زندگی جدید.
چند سال اینجا خواهیم گذراند؟
فرزندانمان اینجا زاده خواهند شد؟
دور از خانه، بر آستانهی آسیا
کدام چیز در انتظارم است، چه روی خواهد داد؟
……………………………………………………..
* پل گالاتا در استانبول دو محلهی گالاتا و بیاوغلو را به هم وصل میکند
– ماتاهاری ، زادهی هلند. رقاصهای پرآوازه که به سال ۱۹۱۷ در فرانسه به جرم جاسوسی، به اعدام محکوم و تیرباران شد.
۲ ژوئن ۱۹۲۵
بالاتر از خیابان ما، خیابان پِرا* است.
باید ببینیش: درست مثل نِوسکی پروسپِکت**،
همه جا نور، شیک و زیبا،
چند بار از آن گذشتهایم.
خیابان ما باریک است، آه تا یادم نرفته
هر صبح لیمو ترش و جعفری میخرم از پیر مردی،
همه چیز در دور و برم بوی ماهی و ادویه دارد.
با فرانسهای که در مدرسه آموختهام کاری از پیش نمیبرم،
اما آن واژهنامهی سرخ را همراه دارم،
روسی- فرانسه، که شکر خدا همهی درها را به روم باز میکند.
یاد گرفتن ترکی، شنیدهام که مشکل است.
هنوز کلمهای نمیدانم، خواندناش ناممکن است.
همسرم سر کار یاد خواهد گرفت، اما
می گویند اینجا هم روس زیاد است
شاید بتوانیم باشان آشنا شویم.
میدانی، همان روز اول اینجا خونریزی دیدم!
نشسته بودیم تو تاکسی از پل گالاتا تا میهمانخانه،
حمالها از پشت سرمان میآمدند با وسایل ما،
اما میهمانخانه هم حمالهای خودش را داشت،
ناگهان با چاقو و قمه پریدند به هم،
یکیشان خونین بر پیاده رو افتاد و مرد!
خدای من، در این دیار همیشه همین است؟
…………………………………………..
* خیابان پرا، گرانترین مرکز خرید استانبول بودهاست با سفارتخانهها و کلیساها.
** نوسکی پروسپکت، یکی از شناختهشدهترین خیابانهای سن پترزبورگ
۸ ژوئن ۱۹۲۵
حالا خیلی گرم است. انگار مرداد،
به خانهی ییلاقیمان رفتهایم.
روستایی که تا شهر یک ساعت راه است،
با خانههای چوبی و باغهای بزرگ و آباد…
همسایههای رو به رویی آمدند خوشامد گفتند،
اسمشان پالاجی است، خانوادهای بزرگ، آدمهای خوب.
خانهشان لب آب است، از تو حیاتشان میتوانیم برویم دریا.
امروز رفتم پی همسرم، سر ِ کارش،
نزدیک همانجایی که نخستین روز پا به خشکی گذاشتیم،
دستگاههای تراش، موتورها، بنایی عظیم.
کمی نشستیم با موسیو بورلا*، رییس حرف زدیم،
به قهوهی خیلی سیاهی میهمانمان کرد
(فنجانی خیلی کوچک، ساخت روسیه، نگاهش میکردی تَرَک میخورد)
خوشم آمد – هر روز صبح از آن خواهم نوشید.
فکر که میکنم چگونه همه چیزی رو به راه است،
راستش، شبها، بهتام میزند.
در این شهر ِ آشفتهگی ِ بی مهار
برنامهی خود پیش میبریم،
اما در برابرمان پردهای از راز کشیده شده است
اگر روزی بتوانیم کنارش زنیم،
چهها که در برابر چشمانمان ظهور نخواهد کرد؟
سرود آمرزش
استانبول است آنجا دیگربار.
هواپیما فرود میآید از فراز ِ فلوریا.
سمت ِ راست، ییشیلکوی* به روشنی دیده میشود.
چشمهام را که ببندم:
دوچرخه فروشی عادل آقا،
قلبها و تیرها بر درختان پارک،
سینمای بزرگ رکس،
آتش زغال سنگ در باغچهی خانوادهی اکونومیدیس.
پیش از فرود،
میتوانم لمسشان کنم، درست زیر هواپیما،
دو کودک ایستاده میان خیابان،
دوچرخهشان را پرت کردهاند تو زمین چمن.
میدانم که – ماجراجویی واقعی –
میخواهند به یاندیمچاوش بروند و دوغ بنوشند.
چرخها که به زمین میخورند، هواپیما میلرزد:
اینبار نمیمیرم تا باز زنده شوم
میآیم جوانیم را به خاک بسپارم، همراه ِ پدرم.
…………………………………..
– فلوریا ، قصر ییلاقی بر ساحل دریای مرمره
– ییشیلکوی ، فرودگاه استانبول
وقتی از مترو بیرون آمدم
هفده ساله بودم که نخست بار به انگستان آمدم
و در ویکتوریا از مترو بیرون آمدم، یکباره در آفتاب،
خود را جهانگرد قرن شانزدهمی غربی دیدم
که نخست بار استانبول ِ قصهها را به چشم میدید
میان ِ گردابی از رنگ و صدا،
گرچه: آن تصویر را من اکنون در خیال دارم.
اما جسارت آن جهانگرد نداشتم هیچ
(نخست بار بود که سوار هواپیما شده بودم)
و هنوز ناآگاه به اینکه جهان
به راستی چه کوچک و یک شکل بود
(آنچه آن روز بهتزدهام کرد، دیگر اکنون به یادم نمیآید).
مبهوت به هرکسی نگاه میکردم که از کنارم میگذشت.
صبح ِ روز بعد از خوابگاه دانشجویان بیرون آمدم:
با زبان بیگانه نبودم، با لباسها نیز، یا
رودخانه که از دل ِ شهر میخزید.
اما برای آنان بیگانه بودم، من، رونی،
میان ِ آن همه آدم یکی نبود مرا بشناسد.
نه زادگاهام را میشناختند، نه مدرسهی قدیمیم را.
تنهایی یعنی کسی آتیلا الهان را نشناسد.
تنهایی یعنی که به زمان نوشخواری نتوانی به کسی بگویی:
«پایهی پل ِ اورتاکوی تقریبن تمام شده.»
یعنی که زود آموختم منتظر نامه باشم،
یعنی که دیرزمانی میترسیدم از عاشق شدن،
یعنی که همیشه غلاف ِ امنی بکشی دور ِ خودت، هنوز خوب میدانم.
زمانی نشسته بودم خیره به لیوان ِ پُر ِ ویسکی
نگاه میکردم به آب شدن ِ دو قطعه یخ،
یادم میآید هنوز، بی که کلافه شوم.
آب شدن یخ را میشد با چشم ِ غیرمسلح دید،
این را هنوز نمی دانستم آن زمان؛ نخست انگار مقاومت میکنند.
بعد زود مقاومتشان میشکند، تسلیم میشوند.
چهقدر پیش آمده که لُنگ بیندازم؟
تنها به یاد دارم به دیوارهای اتاقام چه میگفتم
وقتی یکی یکی آنان که دوست میداشتم مردند، دور از من.
با این همه عادت کردم به این همه و
و اگر طاقت نداشتم، پنهاناش میکردم در گوشهای از مغزم.
هنوز خوب نمیدانم درد از کجا میآید.
با گذشت زمان همه چیزی آسانتر شد، بیگمان، اما
نمیدانم به چه قیمتی؟ گاه از خود میپرسم.
یعنی بیش از بُرد باختهام؟
چه چیز اکنون به پیش میرانَدَم؟
هنوز آیا آرزوی ناممکنی دارم؟
هنوز ترسی هم هست که احساساش نکرده باشم؟
همهی آنچه میخواهم، میبینم اکنون،
تا دمی تجربه کنم
نقشی را که آرزو داشتم در ماجرایی پرهیجان
وقتی نخست بار در ویکتوریا از مترو بیرون آمدم!
……………………………………..
– آتیلا الهان، شاعرترک (۱۹۲۵-۲۰۰۵)
روزی که سی و چهار ساله شدم
فکر کردم سالهای عمرم را
عادلانه تقسیم کردهام میان استانبول و لندن.
امسال یکباره دریافتم چهل ساله شدم،
به گاهی که بی هدف در خیابانهای لندن میگشتم،
هر گوشهای، ایستگاه اتوبوسی، تندیسی،
هر خم ِ رودخانه، همه چیزی، همه چیزی،
قصهای قدیمی و آشنا داشت.
احساس کردم با هر تکه سنگی حرف میزنم
(همچون زمانی که در شهرستان، در بازگشت از گردش
به هر کسی در خیابان اصلی سلام میکردم).
چونان کودکی شیطان با چاقویی در دست
حروف R و M را همهجای شهر حک میکند.
آنجا کنار شکوه ِ گوتیکی ِ بنای مجلس
نیمکت ِ چوبی که به روزی آفتابی بر آن نشستم
با نخستین دوست دخترم در نخستین سال ِ باشیدنم در لندن
و پیادهروی ِ جنب ِ پل راه آهن
که هر لحظه انگار خم میشد سوی آب.
آن سو تنها میرفتم به تماشای فیلم ِ فرانسوی.
تنهاییم همزمان احساس ِ غریب غرور میداد بهم.
همزمان نیز ترس، همزمان اندوه.
(احساسی که گهگاه به سراغام میآید
همچون طعمی که ناگهان به یادت آید).
آن گوشه، آن سو، میخانهی «قو»
با صندلی چرمی ِ سبز و میزهای چوبی:
با هولوسی و محمد رفته بودم آنجا
ظرف یک سال، زنی غدهی سرطانی
از لوزالمعدهش بیرون کشیده بود.
آنجا باجهی تلفنیست که از آن با الزا حرف زدم
(صحبتی کوتاه، تنها یک سکه در جیب داشتم)؛
کارگاهی که نخستین روزنامهی سوسیالیستی در آن فروختم
(کارگر پیر آهنگر هندی بود که گفت:»واسه من
تموم شده، اما شما بجنبین، ادامه بدین.»)
(…)
روزی پدرم گفت «وقتی حالت گرفتهس ننوش».
«اگه حالت گرفته باشه، مشروب بدترش میکنه.» حق با او بود:
هر شب مینوشید، در حالیکه من انتظار مرگاش را میکشیدم.
بنای بیمارستان جراحپاشا، در خیابان ِ کنار آب،
انگار غولی پیش از تاریخ، برآمده از درون ِ آب،
در کودکی مرا ترسانده بود همیشه.
هنوزهم گاه بیجا احساس میکنم
کودک شگفتانگیز مسابقهام:
گاه لندن را صحنهای میبینم،
نمایش به زبان انگلیسیست، اما بیشتر بازیگراناش ترک.
آن شب جهانگردی پیر جلوم را گرفت.
نشانی پرسید که من هر روز از آنجا میگذشتم.
تردید کردم، نمیدانم چرا، و گفتم
«ببخشید، من اهل لندن نیستم.»
……………………………….
– حروف اول نام شاعر.
پارکینگ
یعنی چه، تخیلهی یک روستا؟
فکرش را هم نمیتوانم بکنم.
من، زادهی استانبول، کودک خیابانهای عریض،
بناهای ده طبقه، نمیتوانم بفهمم
معنای خالی بودن چهل خانه همزمان چه میتواند باشد،
وقتی ناگهان دیگر صدایی از آن نمیآید.
یعنی چه، تخیلهی یک روستا؟
چه میماند دیگر، وقتی روستایی به تمامی بسوزد؟
وقتی دیگر اسفالتی در خیابان نباشد،
خانهها از بتون و پولاد نباشند،
روستای سوخته آیا به طبیعت باز خواهد گشت؟
وقتی همه را جمع میکنند و میبَرَند،
تنها خاک میماند و درختان؟
اگر یکی از سالیان ِ بُرده باز گردد،
چه خواهد دید، در آنجا که زاده و رشد کرده؟
«دیلان رو یه بار بوسیده بودم»،
«شبا میاومدیم اینجا هندونه دزدی.»
میتواند آیا ایستاده کنار ِ دریاچهی پشت سد بگوید اینرا؟
یا که خاطرهها نیز پاک میشوند، همراه ِ روستا؟
یعنی چه، تخیلهی یک روستا؟
گرچه تصور هم نمیتوانم کرد،
گرهگاههای زندگیم را یافتهام:
مقایسه نمیتوان کرد، با این حال،
پارکی که در کودکی همیشه در آن فوتبال میکردم
چند سال پیش شد پارکینگ.
از کنارش که میگذرم، مثل ِ دیروز است
پارک ِ کوچک ِ سبزی میبینم
و نه جثهی عظیم ِ بتونی.
محاصره
روستای خلوت یونانی در گوکچیدا.
چهل و هشت باشنده، جوانترینشان هفتاد ساله.
در چایخانه نشستهاند سر ِ میز
تخته نرد بازی میکنند،
انگار همه اینجایند، چیزی عوض نشده انگار.
خانهی بزرگ ِ نبشی، با مهتابی ِ فرو ریخته
خالی نیست انگار، بوی غذا میشنوی؛
انگار که پسرها نه در آتن، دخترها نه در آلمان؛
خواهر و برادرزادهها نه در استرالیا هستند،
انگار بچهها در میدان دارند بازی میکنند.
اگر مهتابی فرو ریزد، کسی برود،
به نوشیدن و بازی ِ تخته نرد ادامه خواهند داد.
ادامه خواهندش داد. چه کار دیگری میتوانند؟
انگار مردها هر دم از مزرعه بازخواهند گشت،
انگار همه کسی اینجاست، چیزی تغییر نکرده.
اما در اعماق چشمانشان تاریکی غریبی نشسته است،
انگار همه چیزی که دفاع میکنند از آن میتواند فرو ریزد،
انگار شکست ِ نهایی اکنون دور نیست.
انگار پیامبرانی به دیار دور فرستادهاند
اما سالهاست انتظار پاسخ میکشند، بی هیچ امیدی.
میراث
نیزه را که پیش ِ چادر ِ بزرگ به زمین فرو کرد
بیماری سخت را اعلام کرد، خان.
نخست زمینهای بیحد و مرزش را
قسمت کرد میان چهار پسر.
میوهی بیست سال تصرف را چهار قسمت کرد.
آنگاه پسرها را کنار بستر بیماریش فراخواند.
به هر کدام نیزهای داد. گفت: بشکنیدش!
آسان شکستند. بعد به هر کدام پنج نیزه داد.
گفت: بشکنید! نتوانستند.
گفت: با هم باشید. آنکه تنهاست، میشکند.
گذاشت پسراناش بروند؛ آخرین کارش را کرده بود.
خان بزرگ در بستر غلتید،
خیره به جهانی که پیش رو خلق کرده بود.
یک سو دریای خزر و سوی دیگر دیوار چین.
گفت، اکنون میتوانم بمیرم، اجداد به انتظارم هستند.
نوههام قبای زربفت خواهد پوشید
بر اسبهای بادپا سوار خواهند شد،
زیباترین زنان را در آغوش خواهند کشید.
اسفا که، خوب میدانم این را
به یاد نخواهد داشت
این همه از که دارند.
بازگشت انور پاشا از ساریکمیش
از اتاقاش در وزارت جنگ
خیره به منارههای مسجد سلیمانیه؛
از پس هفتاد و دو ساعت سفر ِ قطار
تا دیروقت شب از ارزروم به استانبول رسید
فکرش را هم نکرد به خانه برود
آنجا که شاهدخت ناجیه به انتظارش بود.
گماشته پشت ِ هم قهوهی تلخ میآورد.
امپراتوری عثمانی چنان شکستی هرگز نخورده بود،
اکنون باید آن همه سرباز ِ یخ زده را از یاد ببرد.
آن همه میدان جنگ در فکر دارد،
نقشههای بزرگ، حیلههای سیاسی.
شب در سفارت آلمان شام خواهد خورد.
حالا وقتاش نیست، لابد از خستهگیست،
اما یکباره یاد مدرسهی نظامی ماناستیر*** میافتد
و روزی که به سرش زد شورش کند.
و آشناییش در جلسه با طلعت:
«قدرت شما چه اندازه است، آقای من
کجا بودیم و کجا هستیم اکنون!»
از اتاقاش در طبقهی بالای وزارت جنگ
خیره به منارههای مسجد سلیمانیه،
که گهگاه سر به ابرها میسایند.
چهگونه باورش شود که
– پاشا، وزیر، داماد ِ سلطان، محبوب ِ آلمانها-
جایی دور در ترکستان خواهد مرد!
یک عضو پیر اتحادیه چه فکرها که نمیکرده
دیروز حسین جاهد به زندان افتاد.
فردا در سلول زندان هشتاد ساله میشود.
این که اکنون محکوم شده است
مرا به یادهای گذشته بازگرداند،
فکر کردم و همه چیزی را دوباره سنجیدم،
با تردید به همه کاری که زمانی کرده بودیم.
سالها بود که از فکرم رانده بودم،
گرچه گاهی به خاطرم باز میگشت،
(گذشتهی خودم است آخر):
خدای من، ارزش داشت این همه که کردیم؟
چندین تن از ما ناپدید شدند؟
چه قدر حمله، حکم اعدام، جنازه،
چندین تن از ما را تاریخ از یاد برد،
فکر کن به بازگشتام از پاریس،
رشید در بشیکتاش خودکشی کرد.
طلعت در برلین مرد، جمال در تفلیس،
آن سالهای اردوگاه در مالتا و آن همه از ما،
در آغاز سالهای پنجاه، تنها چند تن ماندهایم.
میتوانی بگویی (بارها گفتهاند)
«شما زمان ِ گذشتهاید، دیگر چه سود؟»
(چهقدر دلام برای آنانی تنگ است که گذشتهاند)
من هم اما چیزی دارم بگویم:
تاریخ چونان رقص والس بر ما گذشته است
درست، یکی یکیمان از لیست اعضا خط زده شدهایم،
اما همزمان که تاریخ از یک سو لِهمان میکند،
ما، از سوی دیگر، تاریخ را دگرگون هم کردهایم.
پاییز. باران، آفتاب و برف گه گاهی. زیبا: آمیزهی فصلها. تنها شکوفه نیست و غنچه. برگها که تک تک، با پروازی مثل پروانه، از شاخهها جدا میشوند، آذین ِ فکرهای پاییزیم هستند. پاییز در آمستردام.
بیست سال زیبا در جنوب زندگی کردهام. توی روستا. آدمها یکدیگر را میشناختند و با روی خوش به هم سلام میکردند. سگشان در جلو یا پشت سر. چه کسی جلو میرفت؟ در روستا، سگ. در شهر، آدم.
تخیل همیشه در برابر ِ واقعیت، قامت ِ کوتاهی داشت. مراقب هستم از آن چیزی نگویم. با این همه مهم است نام ببرم، به ترتیب.
یازده ماه است که در آمستردام زندگی میکنم. پایتخت، جایی که همه چیز در آن روی میدهد. جایی که آدمها گشاده رو ترند. باهوشتر. زیباتر. جایی که آدمها در راهاند، مثل کارگرانی که در گذشته چون گروه پشه سوی کارخانه میرفتند. این جا به انتظار ِ سقوط بودم. همانگونه که افلاتون گفته بود. سقوط ِ اخلاقی پیش از سقوط ِ مادی. هیچ زمانی نتوانسته این نظر را پس بزند. با اینهمه دیگر به انتظار ِ سقوط نیستم.
تو اتاقم نشستهام. از ایستگاه مرکزی، با مترو پانزده دقیقه راه است. دوتا خانهی بلیط. راستش سیاه سوار میشوم. شانس گیرافتادن کم است. اگر نشد، درمانده نگاه میکنم، انگار بی خبر بودهام. لهجهام هم کمک میکند. اما این راه حل نیست. راه حل ِ واقعی را باید بیرون از خودت بجویی. بگذار از دوازده سپتامبر سال دوهزار و یک بگویم. پاییز.
متن کامل در «باغ داستان»
پارههای خیال ِ بروکلین
ادعای بیهودهای است که بگوییم ادبیات (پسا)مدرن امریکا با نویسندگانی چون جان بارث، ویلام گادیس و توماس پینچون آغاز شده و نویسندگان نسل جوانتر چون تام رابینز و جان کالوین بچلور این سنت را ادامه دادهاند. ادبیات تاریخی دارد، حتی در امریکا.هنوز نام لارنس استرن (۱۷۱۳-۱۷۶۸) از یادها نرفتهاست که در سال ۱۷۵۸ نوشتن اثر بزرگ نُه جلدی با نام زندگی و عقاید آقای تریسترام شندی را آغاز کرد و در سال به پایان رساند. استرن همهی قوانین ادبی دوران را به هم ریخت، به حرکت خطی زمان اعتنا نکرد و توصیف شخصیتها و مکان را براساس قوانین ادبی (نسخه برداری از روی طبیعت، آفریدن شخصیتهای منطبق با واقعیت و رعایت ترتیب زمانی) به دور ریخت. تکهپارههای نامهها، سند ازدواج، سخنرانی و متون دیگر را با حروف جداگانه کنار هم میگذاشت و متن یکدست تازهای میآفرید. به دلیل همین پرشها و احساس آزادی قادر بود تا روح غیرقابل پیشبینی کردار انسانی را بیشتر بازتاب دهد. در عین حال که واقعگراتر از همهی «رئالیست»های دوران خود بود.
گیلبرت سورنتینو در گفت و گویی به سال ۱۹۷۱ گفته است که «استرن» هنوز هم مدرنتر از نویسندگانی چون سائول بلو، برنارد مالامود و جیمز بالدوین است. البته او اعتقاد دارد که میان ادبیات مدرن و ادبیات پیرو مُد فاصله وجود دارد. گیلبرت سورنتینو خود از نویسندگان مدرن به شمار میآید. آثار فراوان او از شعر تا داستان، سبکهای گوناگون ادبی را در برمیگیرد؛ همچون آثار استرن و جیمز جویس.
گیلبرت سورنتینو به سال ۱۹۲۹ در بروکلین نیویورک زاده شد و ادبیات انگلیسی و کلاسیک را در کالج بروکلین به پایان رساند. دو سال به عنوان پرستار در ارتش امریکا خدمت کرد و پس از آن همهی زندگیش را وقف کار نوشتن کرد. نخستین مجموعهی شعرش » تاریکی ما را محاصره میکند» به سال ۱۹۶۰ منتشر شد. از سال ۱۹۶۵ تا ۱۹۷۰ از ویراستاران Grove Press بود. در دههی هشتاد به کالیفرنیای شمالی نقل مکان کرده است.
هشت مجموعه شعرش را در سال ۱۹۸۱ در یک جلد منتشر کرد که تا کنون بیش از ده بار تجدید چاپ شده است. شعرهای او نه بار اندیشهی خاصی دارند و نه پیامی. واکنشی هستند در خلاء ِ جهانی تُهی. «شهری سپید» که در آن همه چیزی ممکن است. در شعر( The Perfect Fiction٬1968) آمده:
در پشت ِ این جهان هیچ نیست
این جهان انکار ِ خود است …
سورنتینو به خیال فضای بیشتری میدهد:»من مالک واژگانی هستم که مینویسم.» این واژگان، تنها واقعیت ِ شعرش هستند. ماه، گاه سیاه، آبی و گاه زرد است. واژهها واقعیت ِ تخیلی خودشان را میسازند. مکانی میآفرینند تا خواننده بتواند در رویا، شهری را که صورتی رنگ است، در برابر چشم مجسم کند. شاعر (و خواننده) از تصاویر گذشته انباشتهاند. ماشین خاطرات در نگاه به واژههای او به کار میافتد. از طریق واقعیت ِ گذشته امکان آفریدن خاطرهای نو در اختیار خواننده قرار میگیرد تا تخیل پویاتر شود.
سورنتینو همهجا بر تصنعی بودن آثار ادبیش تاکید کرده است.
تخیل محض در آثار سورنتینو، واقعیت طبیعی و سنتی را به فراموشی میسپارد. شعرهاش اشیاییاند در خدمت زبان. گونهای ماشین واژگان که به تصاویر شکل دیگری میدهد.
داستانهای سورنتینو نیز دست کمی از شعرهاش ندارند.
سومین رماناش با نام Imaginatire Qualities of Actual Things در سال ۱۹۷۱ منتشر شده است. این نامگذاری از سر اتفاق نیست. در این رمان ژستهای هنری دنیای حقیر نیویورک به لجن کشیده شده است. میتوان آن را با رمان The Recognitions اثر ویلیام گادیس مقایسه کرد که در سال ۱۹۵۵ نوشته شده و به همهی شکلهای جعلی در دنیای هنر پرداخته است. اثر طنزی که به جنگ با واقعیت برمیخیزد.
سورنتینو اندیشه نمیآفریند، بلکه آفرینندهی رویاست و با واژه سر و کار دارد. آفرینش در ادبیات برای او شکلبخشیدن است. گونهای صیقلدادن به تجربه که در پشت واژگان پنهان است. سورنتینو از پیروی مُد و نوشتن در بارهی سیاست و مسایل روز پرهیز میکند. خوانندهی آثار او، خود را در جهان تخیلی ادبیات مییابد.
رمان Malligan Stew (۱۹۷۹) اوج نگاه شوخ او به جهان ادبیات است. اسم رمان به اسم بوک مولیگان (Buck Mulligan)، شخصیت رمان اولیسه اثر جیمز جویس است. Stew، همان Stew ایرلندی (نوعی غذای سنتی) است که پلیس رمان اولیسه را به عرق کردن مینشاند، اما به ساختار آن نیز اشاره دارد؛ چرا که آمیزهای است از گزارش، پورنوگرافی، نقل قول، نامه، نمایشنامه، پرسش و پاسخ (به اولیسه نگاه کنید) و یادداشتهای روزانه.
Malligan Stew رمانی است دربارهی نویسندهای که با شخصیتهای رماناش در کشمکش است. وقتی نویسنده ننویسد، شخصیتها زندگی خودشان را پی میگیرند. در پایان بعضیشان تصمیم میگیرند از رمان بیرون بروند، زیرا احساس میکنند که آفریننده با آنان رفتار واقعی ندارد. نقل قولهای ادبی از آثار نویسندگان مختلف چون هنری جیمز، ساد، اریکا یونگ و دیگران در آن آورده شده است.
سورنتینو به عمد همهی انتظارات خواننده را به هم میریزد، حتا در بخشهای پورنوگرافیک اثرش. نونی لامونت، شخصیت نویسنده در رمان Malligan Stew از رمانهایی مثل رمانی که دارد مینویسد [همان Malligan Stew] نفرت دارد و در نامهای مینویسد:»این ایده که رمانی بنویسی در بارهی نویسندهای که دارد رمان مینویسد، کهنه و ژنده است. شیرهی چنین شیوهای را کشیدهاند و همهی امکاناتاش تجربه شده است. هیچکس دیگر به چنین ایدهای اعتنا نمیکند. برای نجات کتاب مجبوری گاهی صحنههای سکسی وارد کنی، که این کار را هم کردهاند. حتا خوانندگان مبتذلپسند هم چنین کتابهایی را با نفرت به گوشهای پرت میکنند.»
Malligan Stew اثری تخیلی است در درون تخیل. خیال پردازی ِ رویاست و از آغاز همهی جنبههایی را که نقد ادبی بر آن انگشت خواهد گذاشت، میبیند. به نظر میآید که سورنتینو دارد «پسامدرنیسم» را به نقد میکشد.
«شهرهای امریکا مردهاند و ایالات متحده در دههی پنجاه به گور سپرده شده است.» سورنتینو این را گفت و گویی بیان کرده است. در مراکز شهرها، دیگر چیز جالب توجهی وجود ندارد. تنها راه گریز، آفریدن داستان است در میان ِ درماندهگی، تاریکی و خشونت ِ جامعهی مدرن.
دو رمانSteelwork وCrystal Vision دربارهی هویت از دست رفتهی شهرهای امریکاست. محیط – بروکلین- غیرقابل اصلاح و تغییر است. شهر ِ ساکن و جاودانی، بر زندگی روزانهی افرادی که بر پردهی دکور شهر، خود را درمانده و پوچ احساس میکنند؛ تاثیر میگذارد.
در رمان Malligan Stew که ترتیب زمانی در آن رعایت نشده، سورنتینو با پریدن از این شاخه به آن شاخه و انتخاب ساختار قطعه قطعه، بر پارهگی زندگی شخصیتها در بروکلین تاکید میگذارد و از روایت خطی میگریزد. ساکنان گمشده و ولگرد بروکلین در گوشه و کنار خیابان ولو شدهاند و نقشی ندارند. نقش اصلی بر عهدهی خود شهر بروکلین واگذار شده است. Steelwork شهری خیالی است که از واژگان تشکیل شده است. سورنتینو در پایان اثر، امکانات باقی مانده در امریکا را از نظر میگذراند تا چارهای بیابد. به جست و جوی راه گریز برمیآید تا زندگی تازهای در وجود کارخانهی آبجوسازی [بروکلین] بدمد. امریکایی ِ دیوانه بودن را در جامعهی ایدئولوژی کاغذین ایالات متحده – که «خود را جامعهی باز مینامد تا بچه مزلفها یکباره میلیاردر بشوند»- شکل تازه ببخشد و به انسان ضد اسطوره خون ِ تازه بدهد. در جهان تخیل، در جامعهی از پا تا سر فرو رفته در لجن میتوان گامی برداشت.
Steelwork با جملهای درخشان پایان میگیرد:»همهشان به جهان نور رفتند.» امیدواری با اندکی بار مذهب، لحظهای امکان تنفس میدهد. «جهان نور» برای سورنتینو به معنای گذشتهی مرده است. گذشته در وجود شخصیتها به زندگی ادامه میدهد. پیشتر میکوشیدند تا تخیل را در زندگی تجربه کنند و به آن شکل دهند؛ اما حالا به صورت گذشتهای درآمده که آرزوی وجودش را اصلن نداشتهاند. این هنر تخیل است که با واژگان، تجربه را صیقل داده و به آن نظم میبخشد.
شخصیتهای رمان Crystal Vision بار دیگر در گوشهای از خیابانی در بروکلین، در میخانهی پَت یا قنادی ولگر یا بار کالاگر حضور پیدا میکنند. در زندگی واقعی بروکلین اتفاقی نمیافتد و آنان میکوشند تا به نیروی تخیل وقایع تازهای تجربه کنند. سورنتینو در هفتاد و هشت قطعهی داستانی، واقعیت و تخیل را به هم میآمیزد. شخصیتها – که انتخاب نامشان بازی درخشانی است- تکه پارههای بروکلین را میسازند. در رویاشان به دکور شهری پناه میبرند که به سکون گرفتار آمده است. تخیل و برجسته کردن آن واقعیتر از خود شهر است که بیشتر به غول جادویی برآمده از میان دود چراغ علاءالدین شباهت دارد. در تخیل دروغ وجود ندارد. تخیل، توان بخشیدن به نیروی خواستن است. شخصیتهای سورنتینو میکوشند در رویاشان روزنهای به واقعیت بیابند. فکر میکنند که در بروکلین نیستند. در خیال به درون رویا سفر میکنند که چون بلورشفاف است. «این امکان وجود دارد. این حوادث موجود در داستانها، در زندگی واقعی هم روی میدهند.» از این جملهها در کتاب بسیار وجود دارد. شخصیتهایی مثل «عرب» تصور میکنند که اگر در گوشهای از خیابان بایستند، چه اتفاقی خواهد افتاد:»میدونی اگه همهمون خیلی آروم و بی خیال گوشهی این خیابون بایستیم، هر اتفاقی ممکنه بیفته؟» شخصیت دیگر، «یانوس کوبا» پروفسور اروپای شرقی که دارد کتاباش «نفرین» را مینویسد – شبیه به Crystal Vision– ادعا میکند که همه چیز دان است، اما خوابگرد بیپناهی بیش نیست.
شخصیتهاای سورنتینو به تخیل میآویزند تا در شهر ساکن و تهی، که جوانیشان را به تباهی کشانده، برای لذت بهانهای بیابند. در خیال میخواهند «بابل نوین»ی بسازند که برپایهی واژگان استوار است.
«به اندازهی کافی مشکل هست که آدمی باشی. نمیدونم این حقیقته یا نصف حقیقت. واقعا نمیدونم. شاید همهی اینها خیالپردازی باشه. واقعا نمیدونم.»
صبحی بود در ماه مِه
پس آنگاه:
بوسید آن ِ مرا
هواپیماها به پرواز
غرش ِ رعد
بوسید آن ِ مرا
سالهای کودکی و نوجوانیم
سالهای آیندهم
شکفتند در نزدیک شدن به هم
بوسید آن ِ مرا
پرنده بر درخت میخواند
به ژرفای درخت
به ژرفای زمین، در من، در مرگ
مرگ و بهار به خامی
رقصان به گِرد ِ آب
آبی که تشنهگی دوچندان میکرد
هنوز آن ِ مرا میبوسید
هر چه که بودم
هر چه که ممنوع بود برام
معنایی نداشت دیگر
جز همان گلبهی ِ پیچ در پیچ
و گل ِ داغ، شعله
و خلسه بر علف
هنوز آن ِ مرا میبوسید
به قدسیترین بوسهها
خلوص تن میزد
از آنچه میبخشیدندش
نه تواضع کنیزکی
زانو زده به سایه
که جام ِ زهر ِ شهبانویی
که میشود از آن ِ من
چیزی سیال در خون ِ من
نرم و کند به فرود آمدن
همچون قدیسی که
باور ِ آسمانیش را میبوسد
در انجام ِ وظیفه
میبوسید و میبوسید آن ِ مرا
به اندیشهی مردان ِ دیگر
که سر و کار داشتم باشان
زندانی ِ این جهان
قلمروم به گسترش
از کرانههای دور
و او، که نیمه شده در جملههام
میبوسید آن ِ مرا
فصل ِ بودن
راز ِ هستی
سوء تفاهم عشاق
موجهایی آرام
به مرگی در ساحل دور
و شهر که بیدار میشود
درخشش جواهرگون
و نفرتی وانهاده
و انقباض که آمد در باد
تا مرا ببرد با خود
اگر که خزانیم نکند
همچون کسی به شانه کردن موهاش
گشادهام کرد
به مرکز ِ دایرهای
در بخار ِ کهکشان
میبوسید آن ِ مرا
میبوسید مرا
تا بمیرد در بوسه
و برخیزد در ماه مِه
به ساعت ِ اکنون
آنچه در بستر روی میدهد
(آنچه در بستر روی میدهد
راز آن کسی است که عشق میورزد.)
راز آنکه عشق میورزد
تنها لذتی گذرا نیست
که به ژرفای جانمان میرود
و میخیزد از این خاک
دور از جهان
که تن، تنی دیگر مییابد
و به شتاب میرود در اندروناش،
صلح معنایی بس بزرگتر مییابد،
صلح، چونان مرگ، بیخاک
چونان نیروانا، فالوسی خوابیده.
آه بستر، آه شیرینی، لالایی ِ شیرین،
بخواب فرزندم، بخواب، بخواب فرزندم،
و اکنون یوزپلنگ ِ خشمگین خوابیده است،
اکنون مهبل ِ بی خیال خوابیده است،
آژیر خوابیده است
آخرین یا پیش از آخرین
و فالوس خوابیده است،
حیوان ِ وحشی ِ خسته.
بخواب حالا، آه قلم
بر صفحهی مهبل.
بگذار عشقورزان سکوت کنند،
میان ملافهها و پردهها
خیس از منی
و از راز آنچه در بستر روی میدهد.
کارلوس دروموند آندراده (۱۹۸۷-۱۹۰۲)شاعر برزیلی
» قصد ندارم شعرهای اروتیکم را چاپ کنم. ابتدا میترسیدم. فکر میکردم شوکدهنده باشند. حالا میترسم شوک دهنده نباشند و در مهد کودکها خوانده شوند. اکنون «الفیه شلفیه» چنان رشد کرده و چنان بدسلیقگی را دامن زده که مشکل بتوان قضاوت کرد کدام شعر است و کدام نه. در این هرج و مرج زیباشناسانه، کج سلیقگی هم مزید بر علت شده است میترسم که کتابم»عشق، البته» یا توجه کسی را جلب نکند و یا مثل همهی کارهای الفیه شلفیهی دیگر قلمداد شود. فکر میکنم تا امروز بخش عظیمی از ادبیات عاشقانه- اگر نه همهی آنها- به تجلیل یا تحلیل عشق افلاطونی با اندک گوشه چشمی به عشق ِ جسمانی پرداخته است. به عشق ِ جسمانی به عنوان بیان و تاکید ارزشمند عشق بها داده نشده است. وقتی از عشق سخن میگوییم بیشتر احساس را مد نظر داریم نه رفتار و تجربه را. من خواستهام جنبه جسمانی عشق را به زبان ارزشمند شاعرانه ستایش کنم. نخواستهام زشتنگاری کنم.»
دروموند آندراده در ۸ اوت ۱۹۸۷، ۹ روز پیش از مرگش در گفتگو با روزنامهی برزیلی میگوید:
» اکنون موجی از زشتنگاری پدید آمده است که نمیخواهم شعرهایم با آنها یکی گرفته شود. شعرهای من ناباند، واژههای کهنه و زشت در آن نیست و به تجربهی عاشقانه در شکل افلاطونی همراه با تجربههای جسمانی پرداخته است. خواستهام به تاکید نوینی بر رابطهی اروتیک در عشق برسم. حالا در روزنامههای بزرگ» ریو دو ژانیرو» کاربرد واژههای شهوانی و حَشَری از آبخوردن هم معمولتر است. وقتی جوان بودم این واژهها را در زمان نوشخواری به کار میبردیم، چون مبتذل بود. حالا فصلنامه در سان پائولو به نام » اسپرم نهنگ» منتشر میشود. هنر و زیبایی با چنین ولنگاری و زبان ِ بیدقت ِ روزمره صدمه میبیند»(۲)
(۱) شهرزاد، ویژه هنر و ادبیات، فرانکفورت بهار۱۳۷۸، ترجمه: نادر صدری
(۲) گاهنامهی مکث، استکهلم زمستان۱۳۷۴، ترجمه : کوشیار پارسی